مردم سالاری آنلاين 29 بهمن 1395 ساعت 19:31 https://www.mardomsalari.ir/article/66850/آواز-قوی-آیت-الله-هاشمی-رفسنجانی -------------------------------------------------- پاسخ به چهار پرسش درباره آیت الله هاشمی عنوان : آواز قوی آیت الله هاشمی رفسنجانی -------------------------------------------------- مقاله ای از حجت الاسلام والمسلمین دکتر داوود فیرحی استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران متن : شخصیت حضرت آیت الله هاشمی رفسنجانی، شخصیت بی نظیری است. در تاریخ کمتر اتفاق افتاده که چهره ای «جاذبه اضداد» داشته باشد و بی گمان این نکته، بسیار مهم است، یعنی جمع بین دین و سیاست و تاریخ و زمان شناسی و مدیریت و بیش از هر چیز دیگر صبوری اخلاقی. چنین شخصیتهایی به لحاظ تجربیات مطالعاتی که داشته ام شخصیت های منشوری ، چند ضلعی و دارای اضلاع متکثر هستند. هر کسی به تناسب آشنایی با این شخصیت، وجهی از زندگی او را باز می گوید و روایت می کند. یک سردار جنگ، تجربه جنگی او را، یک مبارز و یک زندانی سیاسی، وجوه مبارزاتی او را و یک مدیر استراتژیست، چهره مدیریتی و تکنوکراتیک او را می بیند. آیت الله هاشمی شخصیتی بود که شصت سال در حوزه سیاست کشور و خاورمیانه فعال بوده و موافقان و مخالفان جدی داشته است؛ و البته هر شخصیت اثر گذاری را با تعداد موافقان و مخالفانش می سنجند. و این واضح است که اگر کسی مخالف دارد، پس زنده است و حرف و عمل او دارای اثر. چرا که انسان مرده محل اعتراض کسی نمی شود و سنگ مخالفت و نقد نمی خورد. چنین شخصیتهایی حتی مرگشان هم حادثه آفرین است و به علت پیچیدگی و عمق اندیشه و شخصیت، بعد از مرگشان هم حوادثی را در پی خواهند داشت. کسانی که با مسائل کشور آشنایند این وجوه را هم تجربه خواهند کرد. او واقعا مصداق حدیت «اذا مات العالم ثلم فی الاسلام ثلمه لا یسدها شیء» بود. مرگ چنین افرادی خیلی چیزها را روشن می کند که تا پیش از مرگ آنها قابل تصور نبود. بنده به اعتبار اینکه طلبه و محقق حوزه دین و سیاست هستم، به یکی از آخرین و مهمترین دستاوردهای مرحوم آیت الله هاشمی اشاره می کنم. در این اواخر او به نکته ای توجه و تعمق می کرد که به نظر می توان گفت قلب تحولات آنجاست. طی یک سال اخیر ایشان تلاش کرد شورایی با نام شورای عالی آزاداندیشی دینی درست کند که ظاهرا آخرین و البته مهمترین میراث ایشان نیز هست. توضیح خواهم داد که چرا این مرد 82 ساله که 60 سال در سیاست بوده، در آخر عمر به ضرورت تأسیس و استمرار چنین شورایی می رسد و خودش هم مستقیما ریاست شورا را بر عهده می گیرد و هر لحظه هم پیگیری می کند تا این مسیر را هم باز کند. می توان گفت شخصیتها دو گونه اند: برخی خود ساخته اند و اگر راهی را ببندند او راه جدید را می سازد و باز می کند؛ و برای بعضی ها باید راه را هموار کنی تا طی کند. اینها متفاوتند. مرحوم هاشمی در اواخر عمر به مسئله بسیار مهم آزاد اندیشی دینی رسیده بود و بسیار و بسیار بر آن تأکید داشت. در تاریخ فکر نکته ای را می گویند که هر انسان اندیشمند و پر ثمری، آخرین محصول فکریش، کوچکترین و در عین حال مهمترین اثرش محسوب می شود. برای مثال مورخان بزرگ، آخرین کتاب تاریخشان، کتاب کوچکی است اما چکیده همه آنهاست. آنچه را که نمی توانند در کتابهای قبلی بنویسند در اثر آخر خود به آن می پردازند. به تعبیر دراماتیک تر، آخرین کار آدم «آواز قوی» اوست. گفته می شود که وقتی قو می میرد، ناله ای زیبا و کوتاه و پرمعنا سر می دهد و سپس جان می بازد. آخرین تلاش مرحوم هاشمی هم بسط مفهوم و تأسیس بنای آزاد اندیشی دینی بود . در این مختصر می کوشم این چهار کلمه کلیدی یعنی هاشمی، آزادی، اندیشه و آزاداندیشی دینی و این وجه از شخصیت متضلع ایشان را توضیح دهم. در اینجا چهار پرسش مطرح کرده و به پاسخ به آنها خواهم پرداخت. اول اینکه چرا هاشمی و نه دیگران از آزاداندیشی دینی سخن گفت؟ دوم: چرا آزاد اندیشی الان برای ما و جامعه ما مسئله است؟ سوم، چرا هاشمی از آزادی اندیشه سخن گفت نه آزادی بیان و مطبوعات؟ و چهارم اینکه، چرا گفت دینی و نگفت آزاداندیشی بصورت مطلق؟ مرحوم هاشمی خودش تصریح داشت به دینی بودن. پرسش اول چرا هاشمی از آزد اندیشی سخن گفت و نه دیگران؟ برای تبیین این موضوع باید به دوره بندی زندگی سیاسی ایشان بپردازم. به نظر می رسد که زندگی سیاسی ایشان را می توان به پنج دوره تقسیم کرد. دوره اول، پیش از انقلاب است که او در قامت یک مبارز و یک چریک ظاهر می شود. از بین رهبران انقلاب بجز دو سه نفر، بی تردید هاشمی پر زندان ترین فرد در بین انقلابیون است. مبارزی که به امامش دلبستگی داشت و می خواست نظام ستم شاهی را تغییر دهد. دوره دوم دوره جنگ و دفاع است. هاشمی می دید و می دانست که جامعه ایران در معرض تهدید است و نظام جدید تهدید بیشتری هم با خود دارد. از قدیم جامعه مسلمانی و جهان اسلام، از چهار زاویه مورد هجوم و تهدید غرب بود؛ یکی هند شرقی، دیگری آذربایجان خودمان، آن دیگری استانبول و نهایتا، قاهره. سنگین ترین هجوم ها و تهدیدها به ایران، از طرف روسها و دکترین مداخله جویانه پطر کبیر بوده است. و البته از گذشته می دانستیم که جامعه ما دارای تهدیدات جدی است و این تهدیدات، تمام شدنی هم نیست. مرحوم هاشمی کتابی نوشته به نام امیرکبیر. می گویند آدمی از جوانی و نوجوانی الگوی خودش را پیدا کرده و بر اساس آن مشی می کند و در نهایت هم به آن باز می گردد. امیرکبیر به سفیر ایران در معاهده ارزنه الروم می نویسد که باید از ایران دفاع کرد به مردی یا نامردی؛ و به او گوشرد نمود که در نگارش متن پیمان نامه جملات دو پهلویی بنویسد که بتوان از آن در آینده و در موقع لزوم، به نفع ایران استفاده کرد. عاقلان و تدبیرکنندگان امور می دانند و می فهمند که این چیز کمی نیست و مرحوم هاشمی هم این گونه بود. برای او دفاع از این حیثیت و این کیان مهم بود. وی مشتاقانه دنبال حفظ نظام نوپای اسلامی و می دانست که این نظام نمی ماند مگر که اقتصاد و علمش پیشرفت داشته باشد و از این رو به سمت علم و اقتصاد رفت. ما نیروی رزمنده فداکار زیاد داشته ایم اما نابرابری تکنولوژی را نباید ساده گرفت و هاشمی می دانست که در کنار روحیه جهادی، این ارابه های صنعت است که باید حرکت کند. آیت الله هاشمی این گونه اندیشید و رفتار کرد و تاوانش را هم داد و کارش را پیش برد. او باور داشت که نمی شود از نظام دفاع کرد مگر با پیشرفت علمی و اقتصادی. اما هاشمی متفکر بود و خلیی زود بعد از 76 دریافت که هیچ گونه پیشرفت اقتصادی ممکن و میسر نخواهد شد مگر با اهتمام به توسعه سیاسی. این بحث، البته فقط بحث و دغدغه هاشمی و متعلق به زمان متأخر نبود، بلکه از سالهای 1276 قمری، بسیار از اندیشمندان و نخبگان همچون مستشار الدوله و دیگران فهمیده بودند که صنعت از نتایج است و دگرگونی باید جای دیگر باشد، یعنی باید دگرگونی را در ساحت توسعه سیاسی، آزادی مردم و رای مردم جستجو نمود. چرا که با دستور و امر و نهی، توسعه پیدا نمی شود. عباس میرزا هم این سیاست را داشت و محصل به کشورهای پیشرفته فرستاد تا باز گردند و صنعت ایجاد کنند . در ادامه قاجاریه و کل دولت پهلوی هم دنبال این سیاست بودند که صنعتی بشوند، اما چون فضای سیاست را بسته بودند ره به بیراهه بردند. بدون آزادی و عمل اجتماعی، پیشرفت و توسعه و ترقی، شدنی نیست و هاشمی این را متوجه شد. چون او مرد مرز بود یعنی بین دانش و عمل ایستاده بود. او هر یافته در حوزه عمل را به تئوری ارجاع می داد و آن را توضیح می‌داد و از این رو از ریاست جمهوری سیدمحمد خاتمی دفاع کرد تا جریان اصلاح راه بیفتد. چون که اصلاح امتداد پیشرفت است و بلکه مقدمه آن است. هاشمی پای این باور علمی و قلبیش ایستاد و همین که شنید در یکی از استانها، در فرایند انتخابات، تخلفی صورت گرفته، وزیرش را فرستاد تا از رای مردم دفاع کند. می دانست که توسعه سیاسی و اقتصادی به هم گره خورده اند و سیاست مقدمه اقتصاد است و باید حوزه سیاست را اصلاح کرد. اما او حرف دیگری هم داشت و آن اینکه، سایر آزادیها محقق نمی ¬شود مگر اینکه آزادی اندیشه اتفاق بیفتد و آدمی جرات یافته و پرسش کند تا اینکه بتواند پاسخش را بیابد و بتواند به آن پاسخ هم فکر بکند. او متوجه بود که توسعه سیاسی شبیه کوه یخ است و مهمترین بخش آن در زیر آب قرار دارد. او می دانست که کارویژه سازمان انتخابات قرین صحت نخواهد بود و نظام سیاسی درست عمل نخواهد کرد مگر آنکه زیر این قله یخی، یک تفکری وجود داشته باشد مبتنی براینکه هر انسانی آزاد است و می تواند فکر و انتخاب کند . اختلاف مرحوم هاشمی در حوزه اجتهاد همین بود و چیزی غیر از این نبود. او دفاع از نظام و کلیت جامعه را نیازمند پیشرفت اقتصادی و توسعه اقتصادی را محتاج مقدمه توسعه سیاسی و توسعه سیاسی را هم مدیون و مرهون آزادی فکر و اراده و انتخاب آزاد شهروندان ایرانی می دانست. مرحوم هاشمی به انتخاب مردم ایمان پیدا کرده بود. و این، آن منحنی بود که می تواند سیر تکاملی اندیشه ورزی او را ترسیم نماید و بی تردید باید گفت که این بینش عمیق و این درک همراه با زمان، نتیجه 60 سال تجربه و نیز مطالعه و تأمل در بیش از صد سال تاریخ ایران معاصر بود. پرسش دوم پرسش دومی که در این بحث می تواند مطرح شود، این است که چرا آزادی و آزادی اندیشه مسئله است؟ واقعیت این است که جامعه ما از اواخر دوره صفوی به تدریج از مسابقه با جهان عقب افتاد و دچار تنگی نفس شد و ارزش پولش پایین آمد و پدیده انحطاط اخلاقی و عقب ماندگی سیاسی و اقتصادی اتفاق افتاد. در دوره قاجار هر ریال ایران برابر 16 دلار بود در دوره صفویه 24 یا 26 دلار. به تدریج از دوره ناصرالدین شاه ارزش پول پایین و پایین تر آمد. در پی شدت یافتن انحطاط و عقب ماندگی، متفکران مسلمان برای درمان درد به تأمل نشستند و به این نتیجه رسیدند که جامعه ایرانی دارای مشکل است. آنان متفطن شدند که گرچه مشکل استعمار مشکلی جدی و اساسی است، اما استعمار همه جا هست و نمی توان آن را علت العلل مشکلات دانست. آنان به این باور رسیدند که مشکل اصلی ما در ایران و جهان اسلام، استبداد است و برای مقابله با آن، باید جامعه را آگاه کرد. به این ترتیب و از همین جا تخم ایده تغییر نظام در ایران کاشته و کشور به تدریج آماده شد تا تغییراتی را در این یکصد سال به خود بیند. جامعه ایرانی می دانست از چه فرار کند اما نمی دانست به چه سمتی حرکت کند. اینجاست که متفکر و اندیشمند دردشناس مانند هاشمی به درد می خورد. او دنبال هیجان و شعار نیست، دنبال حفظ آبرویش نیست؛ دنبال آنی است که می داند درست است. مرحوم هاشمی سخن نغز و پر مغزی داشت و می گفت که سر و صدای امروز می‌گذرد اما تاریخ باید درست قضاوت کند. او می دید که دنیا دارد حرکت می کند و جامعه ما عقب افتاده و دچار یک اختناق و استبداد شده است و اگر استبداد حذف نشود، در سامان نابسامان ایران، بر همان پاشنه خواهد چرخید. ممکن است قالب و صورت عوض شود اما محتوا و ماهیت سر جایش می ماند. بنابراین باید بصورت اساسی و ریشه ای درمان کرد . دوستان اهل طبابت می دانند که دانش سیاست خیلی مدیون استعاره های طبابت است. بسیاری از سیاست ها شبیه مسکن است و درد را چند ساعتی می خواباند. اما غیر از این تسکین که موقتی و بازگشت پذیر است، معالجه لازم است که البته محتاج صبوری و فحش خوردن و زجر کشیدن هم هست. یک سیاستمدار نمی تواند تصمیمی بگیرد که همه راضی باشند همچنان که یک پزشک نمی تواند کاری کند که همه رضایت داشته باشند. باید جور دیگری دید قضیه را. مسئله اینجاست که ما مشکلی داریم و ان این که جامعه ما جامعه ای ساکت است و البته جامعه ساکت، جامعه ای مرده است. مرحوم نائینی می گفت می دانید چرا در زمان پیامبر(ص) جهان اسلام، شد جهان اسلام. دلیلش این بود که انسان های آن روزگار، انسانهایی بودند «ابات الضیم» یعنی زیر بار حرف زور نمی رفتند. وقتی حاکم ببیند این جوان و این خانم و این پیرمرد زیر بار ظلم نمی رود پس می کشد. یک تئوری وجود دارد که می گوید استبداد تا زمانی هست که مردم روحیه اسبتدادپذیری دارند. استبداد به خودش مستبد نمی شود. من و شما با شعار زنده باد این کار را می کنیم. مرحوم آیت الله هاشمی می گفت باید به آزادی اندیشید چون برای او مسئله استبداد، مسئله مهمی بود. پرسش سوم پرسش سوم این بحث این است که چرا آزادی اندیشه؟ در طبابت سخن مهمی وجود داردکه می گوید اگر شما DNA بیماری را پیدا و اصلاح کنید، بیماری رفع می شود. از قدیم گفته اند که آب از سرچشمه گل آلود می شود. مرحوم هاشمی متوجه بود که آب حیات سیاسی و اجتماعی ایران کجا دارد گل آلود می شود و وقتی از آزاد اندیشی سخن می گفت دو نکته مد نظرش بود که من خودم شنیدم. یکی اینکه وقتی از آزادی و آزادی اندیشه صحبت می کنیم در واقع مراد ما این است که یا این هر دو مهم نیستند یا ناقص هستند. وقتی رهبر انقلاب از کرسی آزاداندیشی سخن می گوید معنای آن این است که آزاداندیشی نیست یا ناقص است. بنابراین وقتی از ضرورت آن دفاع می کنند هر دو تا یا نیستند یا ناقص اند. دومین حرفش این بود که هر دو ضرورت دارند و این، سخن بسیار مهمی است. به عبارت دیگر تا ابد الآباد کشور ما تکان نمی خورد مگر به حل مشکل آزادی. بدون حل مسئله آزادی همیشه فساد خواهد آمد. فساد در دولت از جایی وارد می شود که نظارت مردم و رسانه غائب است و بودجه و پول وجود دارد و این، خصلت جوامع است. بنابراین نمی شود بدون آزادی از مبارزه با فساد صحبت کرد. مبارزه با فساد روبناست، حتی اگر چند نفر را هم که فاسدند، اخراج کنید، باز هم ساختار فاسد پرور، فرد فاسد جدیدی تولید می کند و هر روز فاسد جدیدی شکل می گیرد . یک بار با فساد و بیماری مواجهیم و یک بار با فاسد و بیمار. وقتی سخن از بیمار می کنیم یعنی اینکه این فرد و آن فرد و افراد دیگر بیمارند ولی زمانی که از بیماری سخن می گوییم معنایش این است که یا آب آلوده است و یا هوا. هر چقدر هم معالجه کنید جواب نمی دهد. مرحوم هاشمی می فهمید که آزادی ضرورت دارد و اگر آزادی نباشد، اندیشه نه در گلو، بلکه در ذهن خفه می شود. یکبار آدم فکر می کند و نمی تواند بیان کند اما گاهی آدم اصلا نمی تواند فکر کند. هاشمی می دانست که باید امکان فکر کردن فراهم شود. برای هاشمی این مهم بود که چطور می شود جامعه و رهبران را به پرسش کشید. این به معنی کسر احترام حاکمان نیست بلکه احترام حاکمان است. حضرت علی به مالک اشتر می فرماید که هر روز تصمیماتت را به مردم، به مشاوران و شهروندان عرضه کن. مرحوم هاشمی فهمیده بود که بدون آزادی، اندیشه معنا ندارد. این درست نیست که نمی شود اندیشه را کنترل کرد و فقط بیان قابل کنترل است. معتقد بود که در جامعه استبدادی، اندیشه تعطیل است. چرا در یک جامعه استبدادی متفکران سرشناس به وجود نمی آیند؟ چون فکر کردن، امکان ندارد. می توان کسوف اندیشه را با این مثالی که می زنم بهتر توضیح داد. در شیراز با مردی مواجه شدم که از قدمای شیراز و از بنیانگذاران حافظیه بود و خاطره ای نقل می کرد و می گفت که مجسمه ای از شاه در این محوطه ساختند که در کنار مجسمه، درختانی نیز بودند. درختانی که به تدریج رشد می کردند و بزرگ می شدند و بلندتر و استوارتر از مجسمه می شدند. اینها دیدند که نمی توانند جلو رشد و بزرگ شدن درختان را بگیرند و نمی توانند مجسمه را بزرگ کنند پس هر از چند گاهی درختان را می بریدند. این درخت دیگر نمی توانست رشد کند. این بحث هاشمی بود و او می دانست که کجا انگشت گذاشته است. می دانست که حفظ جمهوری اسلامی به این است که انسان ایرانی احساس کند که جمهوری اسلامی مال وی است. پرسش چهارم پرسش چهارم اینکه چرا هاشمی از آزادی اندیشه دینی صحبت می کرد؟ متاسفانه جامعه ما استبداد زده است و ربطی به نظام سیاسی هم ندارد. تک تک ما در خانه، یک شاه و یک مستبد و حاکم کوچک هستیم. گفتن، چیزی است و توان عملش چیز دیگر. مشکلی که از صد سال پیش پدید آمد این بود که استبداد، آزادی را محدود می کرد و این محدودیت را به دین مرتبط می کرد و می گفت که دین مخالف آزادی است. هاشمی متوجه بود که متفکرین ما از دو نوع استبداد صحبت کرده اند: استبداد سیاسی و دینی. استبداد دینی یعنی بلندگوها، رسانه ها و منبرها روایت و حدیث بخوانند و استدلال کنند که اگر این مستبد هست خدا خواسته و اگر او کنار برود دنیا از هم می پاشد. هاشمی مانند نائینی می دانست که متاسفانه دین متهم شده به استبداد و دینداران از یک طرف می اندیشند که استبداد ریشه الهی دارد و دیگران هم که از بیرون نگاه می کنند، می‌گویند مسلمانان این گونه اند و مستبد پرورند. در ادبیات ما می‌گفتند اگر دینداران از استبداد سخن نگویند استبداد سیاسی فرو می ریزد و از این رو مستبدین دنبال زبانها و عمامه هایی هستند که به نام دین و قرآن و پیامبر(ص) از استبداد دفاع کنند و این اتفاقی بود که مرحوم هاشمی از آن نگران و معتقد بود که این خشونتی که در کلام دینی و در جامعه ما پیدا شده بیش از اینکه به دولت صدمه بزند به دین لطمه می زند. بدانید و بدانیم که جامعه ما روی دین ایستاده است و اگر مردم ایمانشان به دین ضعیف شود و تنها زرادخانه مسلمانان خراب شود ما دیگر پشتوانه هویتی نداریم. این دو آیه شریفه 17 و 18 سوره مبارکه زمر را که در ابتدای عرایضم خواندم آیات مهم و بسیار قابل تأملی هستند. خداوند می فرماید کسانی که از طاغوت گریختند و آن را نپذیرفتند و پناه آوردند به دین خدا. (کاری نکنیم که این دین هم پناهگاهش نباشد) بعد آیه قشنگ تر می شود و حرف دل اندیشمندان را می زند. آنهایی که به سمت خدا آمدند بشارت دهید شان (مفت به سمت خدا آمدن جواب نمی دهد) بگذارید حرفها و سخن ها گفته و شنیده شود آن وقت بهترینش را انتخاب کنید. خدا در قرآن به انسان اعتماد می‌کند و می‌گوید که اگر بگذارند شنیده شوند و سخن ها گفته شود انسانها بلدند که بهترین را انتخاب کنند. اینها وکیل و قیم نمی خواهند. انتخاب می کنند. سخن را می شنوند نه اینکه می شنوانند. بعضی ها را می بندند و بعضی ها را باز می کنند. اگر جامعه مسلمانی این طوری شود. خدا هدایتشان می کند. با حلوا، حلوا گفتن دهان شیرین نمی شود. با دین، دین گفتن دهان شیرین نمی شود. خود خداوند می گوید که بگذارید حرفها گفته شود. واژه ای داریم به نام شور که در ادبیات عرب از شار العسل می آید یعنی آن قدر ماسه ها را می تکانید تا عسل بماند. بگذارید حرفها گفته شود تا بهترین از بدترینش متمایز شود و خداوند حرف مهمی می زند فقط اینها خردمندان هستند. حرف دو گونه است اینکه حرف خوب بزنند و اینکه خوب حرف بزنند. نتیجه ای که مفسرین گرفته اند این است که مسئله به مسلمانی و غیرمسلمانی نیست چه خدا بگوید و چه نگوید. این مهم نیست؛ مهم آن است که راه خدا را طی کند یعنی آزادی اندیشه و آزادی سخن و اندیشه و انتخاب عقلایی را ممکن سازد. به نظر من این آواز قوی مرحوم هاشمی رفسنجانی است که آخرین و کوتاهترین و زیباترین سخنش بود. امیدواریم که مرگ او جرقه ای بر ادامه این اندیشه باشد. در پایان چند بیتی از ابیات مربوط به وصف نوع مرگ رمانتیک و درایی قوی را می خوانم تا یاد و ذکر خیری از مرحوم هاشمی شود. شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غرل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی برانند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد