۱
چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۵۳
گفت و گو با رسول نجفیان

ایرانیان در ادبیات و اندیشه از غربی ها جلوترند

سالهاست در تلویزیون می دوم تا جایی برای مثنوی خوانی باز کنند
65 سالگی را پشت سر گذاشته و همچنان مثل جوانی هایش دغدغه های فرهنگی و هنری را با قدرت ادامه می دهد. خودش می گوید: «این عشق است که مرا زنده نگاه داشته است» و من این عشق را نه فقط از کارنامه پربارش بلکه از چشم هایش می خوانم. با حوصله پرسش هایم را پاسخ می دهد و در میانه هر پرسشی، گریزی می زند به خاطراتش.
عکس : بهنام یاوری
عکس : بهنام یاوری
65 سالگی را پشت سر گذاشته و همچنان مثل جوانی هایش دغدغه های فرهنگی و هنری را با قدرت ادامه می دهد. خودش می گوید: «این عشق است که مرا زنده نگاه داشته است» و من این عشق را نه فقط از کارنامه پربارش بلکه از چشم هایش می خوانم. با حوصله پرسش هایم را پاسخ می دهد و در میانه هر پرسشی، گریزی می زند به خاطراتش. چه آنکه می دانی هنرمندی که روبه رویت نشسته هم کارگردان است و هم بازیگر. هم خواننده است و آهنگساز. هم نویسنده است و هم متفکر. اینچنین است که مصاحبه با او شیرین است هرچند نقدی هم در این میانه به او داشته باشی و ببینی که با دقت فکر می کند و پاسخت را می دهد. پیشنهاد می کنم گفت و گوی "مردم سالاری" با رسول نجفیان را از دست ندهید.
*نکته جالب درباره شما اینکه دو روایت از سال تولد شماست. برخی رسانه ها نوشته اند سال 1330 و برخی هم نوشته اند سال 1338 .این هشت سال اختلاف داستانش چه هست؟
چه خوب شد این سوال را پرسیدید.ببینید سال تولد من در واقع 1330 هست که همین موردی که اشاره کردید برای خودم هم مسئله ساز شده است. زمانی که خانه پیشکسوتان را راه انداختند من هم جزو کسانی بودم که قبل از تشکیل شدنش حضور داشتم و مرتب به برنامه های شان دعوت می شدم. از جمله وقتی که زنده یاد مجید بهرامی در آلمان بستری بودند برای جمع آوری هزینه های ایشان تلاش بسیاری کردیم و نزدیک به یکصد میلیون تومان خودم جمع آوری کردم و به خانه پیشکسوتان آوردم هرچند ایشان عمرشان به دنیا نبود و از بین ما پر کشیدند. حالا این قضیه چه ربطی به تولد من دارد؟ راستش دیدم که بعد از حدود یکسال من را عضو این تشکل نکردند.رفتم و گفتم آقای عظیمی چرا من را عضو خانه پیشکسوتان نکردید؟ گفتند شما سن تان به پیشکسوتان نمی خورد و متولد 1338 هستید. گفتم شناسنامه بنده هست که من متولد1330 هستم حالا یک عزیزی شعرهای من را در اینترنت گذاشته و تولد من را به اشتباه سال 1338 زده که دیگر تقصیر من نیست. بعد که من ثابت کردم متولد1330 هستم دیگر من را عضو نکردند گفتند باید شما را تایید کنند. حالا کسانی باید من را تایید کنند که خیلی به من لطف دارند. به هر حال جناب عظیمی و آقای محمدخانی صلاح ندیدند که بنده در خانه پیشکسوتان باشم. این را به این جهت عرض می کنم که آن موقع که من برای زنده یاد مجید بهرامی می رفتم و پول جمع می کردم همیشه دعوتم می کردند ولی بعد که قرار بر عضویت بود بهانه شان سال تولدم شد. البته آنجا خبری نیست که به ما چیزی بدهند اما این برخورد خیلی زشت بود. در حقیقت من متولد 28 دی ماه 1330 هستم و الان 65 سال سن دارم.
*برای من که دارید تعریف می کنید می گویم این رفتار زشت است چه برسد به... . بگذریم. شنیده ام که معلمی روحانی داشتید که هنرمند و هنردوست بود و شما را برای ورود به عرصه هنر تشویق می کرد.
بله درست است. روزی ایشان به ما گفتند بیایید یکی از داستان ها را تئاتر کار کنیم برای ما خیلی جالب بود که یک روحانی می خواهد چنین کاری بکند. من یک خاطره بسیار تلخ دارم که البته شاید بخاطر بزرگواری و گذشت این روحانی درسی از ایشان گرفتم که هنوز در خاطرم هست. ایشان سر و وضع مناسبی نداشتند کفش هایش همیشه وصله داشت اما از آن آدم های شریف روزگار بود. روزی که ایشان شق القمر حضرت محمد(ص) را تعریف می کردند گفتند که حضرت ماه را دو نیم کرد و نیمی از ماه رفت در آستینش و در همین حین اشاره به عبای لباده خودش کرد. این لباده آستینش بدجوری پاره بود ایشان همان طور که تعریف می کرد ماه رفت در لباده و آن صحنه را نشان می داد من گفتم الان ماه می افتد! گفتند چرا؟ گفتم چون آستین پاره است. او خندید اما خنده اش تلخ بود و من متوجه شدم که چقدر حرفم بد بود و بعد گفت عیبی دارد که لباده من پاره است؟ گفتم نه ببخشید من اشتباه کردم همچین حرفی زدم. بعدتر که تئاتر گذاشتیم ایشان خیلی من را تشویق کردند و مشوق بنده حقیر بودند.
*درواقع یکی از اولین مشوق های شما بودند...
بله به جز خانواده که خیلی هنر و ادبیات را دوست داشتند.پدر اهل موسیقی بودند و موسیقی را خیلی دوست داشتند ولی این معلم خیلی روی من تاثیر گذاشتند. بعدها هم معلم های انشاء و ادبیات خیلی من را به سمت هنر سوق دادند.
*در مصاحبه ای از شما خواندم که به خاطر سرودن یکسری از اشعار سیاسی از مدرسه دولتی اخراج شده بودید. از این اتفاق برایمان بگویید.
بله آن موقع کلاس نهم بودم و 16-17 سالم بود. قبل از انقلاب بود سال 45. یک معلمی داشتیم که ناظم ما هم بود.چون انشاهای خیلی خوب می نوشتم من را می بردند سرکلاس های دیگر انشا بخوانم. همین عزیزی که هم ناظم ما و هم معلم کاردستی ما بود روزی طریقه خشک کردن گنجشک را که چه طوری سبد بگذاریم و بگیریم و چه جوری آن را به برق وصل کنیم و خشک کنیم و دل و روده اش را دربیاوریم سر کلاس آموزش می داد. من به شدت ناراحت شدم و به این نحوه کاردستی ایشان اعتراض کردم. ایشان تاکید کردند که هفته بعد باید این کاردستی را بیاوری و من گفتم خودم که نمی آورم هیچ، اجازه نمی دهم بچه های دیگر هم بیاورند چون این کار غلط است. چند روز بعد یک شعری از شاعر معروف آن زمان یعنی کارو که درباره کارگرهای کارخانه چینی سازی که منفجر شده بود را توی یکی از انشاهایم خواندم .بعدتر هم که کتاب هایی ضد شاه می خواندیم و در مدرسه وقتی با دیگر همکلاسی ها به شاه انتقاد می کردیم به گوش ایشان رسانده بودند. خلاصه اینکه پدرم را خواستند بیاید مدرسه. معلم ادبیات ما آمد به من و پدرم گفتند یک عذرخواهی بکنید و تمامش بکنید. پدرم گفتند من اجازه نمی دهم بچه ام در مدرسه ای که حیوان خشک کردن را یاد بچه می دهند بماند و این چیزها را یاد بگیرد. خلاصه بحث بالا گرفت و آقای ناظم گفت تو آخرش یک حمال می شوی و من را بیرون کردند و همه جا هم پخش کردند که چون این دانش آموز به شاهنشاه توهین کردند ما اخراجش کردیم. به همین خاطر هیچ مدرسه دولتی در آن منطقه ثبت نامم نکردند. پدرم که دید راه دیگری نمانده رفت 400 تومن که آن زمان پول بسیار کلانی بود قرض کرد و من را در مدرسه ملی(غیرانتفاعی) ثبت نام کرد. دفاعی که آن روز پدرم از من کرد روی من خیلی تاثیر گذاشت. یعنی پای من ایستاد. هر چند سال ها بعد در یک اجرای تئاتر این ناظم عزیز را دوباره دیدم که خیلی پیر شده بودند و رفتم جلو خودم را معرفی کردم و این خاطره را یادآوری کردم که ایشان خودش را به فراموشی زدند.
*با این تفاسیر از همان کودکی در مدرسه و بین دوستان لیدر بودید.
بله؛به من در مدرسه،چرچیل می گفتند. برای اینکه آن موقع ها کسی که به ادبیات و هنر علاقه داشت خیلی دوستش داشتند. یکبار انبار مدرسه مان را آتش زدند.آمدند از بچه ها پرسیدند که چه کسی این کار را کرده؟ من می دانستم چه کسی این کار را کرده. گفتم آقای عظیمی شما به روی خودتان نیاورید یک سیگار دربیاورید بگویید کبریت ندارم آن کسی که کبریت دارد کسی است که انبار را آتش زده. همین اتفاق هم افتاد. آن کسی که آتش زده بود کبریتش را داد به ناظم. به من هم گفت تو چقدر چرچیلی و از آن جا اسم چرچیل برای من ماند. راستش من قلدر هم بودم. بیرون مدرسه مان یک خرابه بود که با بچه ها قرار می گذاشتیم و دعواهای مان را آنجا می کردیم،بزن بهادر بودم و اگر کسی می آمد بچه های کوچک را اذیت می کرد با او درمی افتادم .البته خودم دعواگیر مدرسه نبودم و فقط برای دفاع از بقیه می رفتم.
*این روحیه چقدر تا به امروز برای شما ماند؟ چون تعریف می کردید برای هنرمندان هم مشکلی پیش بیاید باز پیشقدم می شوید. انگار هنوز هم احساس می کنید که می توانید لیدر باشید و کسی را به حقی برسانید.
ببینید در روان شناسی دو تا شخصیت خیلی بارزند. یا شما توی گروه خیلی موثر می شوی یا بی اثر می
سال ها در تلویزیون دویدم و گفتم شما را به خدا یک گوشه ای بگذارید ما مثنوی خوانی داشته باشیم به زبان ساده اما هنوز نتوانسته ام تاییدیه این برنامه را بگیرم. اشکالی که ما داریم این است که فکر می کنیم که شاهنامه خوانی باید همان اول شما بروی مارلون براندو را بیاوری بازی کند تا فروش بکند. یک بخشی در روان شناسی داریم به نام تکرار. تلویزیون باید اینقدر این شاهنامه را پخش بکند که ملکه ذهن مردم بشود
شوی. معمولاً کسانی که حالت مدیریت را دارند و می خواهند همه چیز را اداره کنند و دخالت کنند، من یک خرده آن شخصیت را داشتم علتش هم این بود که ما در تهران به دنیا آمدیم از جنگ جهانی اول، مادربزرگ من پدر و مادرم را که بچه بودند و دخترعمه و پسردایی بودند توی آن درگیری های ایل بختیاری می آورد تهران. ما در تهران به دنیا آمدیم و از طایفه گمار هستیم از ایل بختیاری. آخرین ازدواجی هم که مطابق رسوم برگزار شد ازدواج پدر و مادر من بود، چون در ایل بختیاری خیلی بد می دانستند که بروی از یک ایل دیگر زن بگیری. پدر من همیشه می گفت ایل بختیاری ایلی هست که از مظلوم دفاع می کند. این حرف همیشه ته ذهن من بود و ماند.
*هنوز هم این حسی که از کودکی داشتید در شما هست؟ چون مشخصا ساخت آثار سیاسی هم در کارنامه تان به چشم می خورد و جایزه آسیایی هم برای شان گرفتید.
بله،من در مسایل سیاسی خیلی پیش رفتم. یک شعر و آهنگ ساختم به نام «توتوخانوم قشنگم » که بعد از تیرباران خسرو گلسرخی فیلمی هم بر اساسش ساختم که 20 دقیقه ای بود. آمدم فیلم را پخش کردم که توقیف شد و بعدش من را گرفتند. در ساواک به من می گفتند پدرت را درمی آوریم که خوشبختانه به سال 57 خورد و انقلاب شد. فیلمی هم ساختم به نام «پاپلی» که پیش از انقلاب در آسیا اول شد و جایزه طلایی ویژه فریدون رهنما را گرفت. پاپلی به زبان مازندرانی یعنی پروانه. خیلی هم فیلم تلخی است. جشنوارهABU آسیایی بود، داوران هم بین المللی بودند. فیلمم 20 دقیقه بود که 7-8 دقیقه اش سانسور شد. موزه سینما از من درخواست کرد تا هم فیلم و هم جایزه را به آنجا تقدیم کنم که با افتخار پذیرفتم. ناگفته نماند عشقی که نسبت به مولانا و حافظ و ادبیات و عرفان داشتم باعث شد که من وارد هیچ تشکیلات سیاسی نشدم. وقتی به مدرسه علمیه ادبی می رفتم یک پیری داشتیم که آشغال جمع کن بود. من از 5 صبح می رفتم در قهوه خانه می نشستم تا 8صبح که مدرسه باز بشود. درست روبه روی مدرسه مان قهوه خانه بود. یک بار با این پیرمرد بحث ادبی مان شد دیدم ایشان شعر حافظ را از بر بود، مولانا را از بر بود، من خیلی تحت تاثیر او قرار گرفتم و تمایلات عرفانی پیدا کردم شاید او من را نجات داد واگرنه شاید من هم تشکیلاتی می شدم .خوب است اینجا بگویم که ما آنقدر پست مدرنیسم را حلوا حلوا می کنیم اما نمی دانیم ادبیات و تفکرات عرفانی و اسلامی ما خیلی پیشرفته تر است و از نظر فکری خیلی پیشرو است.
*در کارنامه تان تئاتر و تله تئاترهایی دارید که در حوزه تاریخ و ادبیات ایران است. آیا این دلیلی بر یک تعصب ملی است یا ریشه در مطالعه شما در حوزه هنر و ادبیات ایران است؟
همین چند وقت با برخی دوستان یک بحثی شد که گفتند تو چرا اینقدر شاهنامه کار می کنی؟ گقتند مولانا فسیل شده است، من گفتم تو را به خدا شما بروید و مطالعه کنید اگر فسیل شدند من هم با شما می آیم همه این نمایشنامه ها را می ریزم دور. این نوع نگاه من را آزار می دهد. خیلی مواقع می بینم یکسری از روشنفکران عزیز ما گفته ها و مطالعات اندیشمندان جهان غرب را به خورد جامعه می دهند اما یک اشاره به داشته های خودمان نمی کنند شاید چون سوادش را هم ندارند. من در بین این عزیزان فقط جناب بابک احمدی را دیدم که در ادبیات عرفانی ما سواد دارند یا جناب شایگان. در نتیجه پیش از آنکه این مطالعات و نوشته های من یک تعصب ملی باشد، یک ضرورت است. چرا خواننده ای آمریکایی مثل مدونا می آید و از مولانا مجموعه اشعارش را آلبوم می کند؟ گران ترین صداپیشه ها را می آورند تا به زبان انگلیسی مولانا بخوانند؟ 000/300 نسخه کتاب در مورد مولانا در آمریکا چاپ می شود. بیخود نمی آیند در سازمان ملل شعر سعدی را بگذارند. در نتیجه ما از نظر تفکر خیلی غنی هستیم گویی ما یک پیرمرد دانا و فرزانه هستیم که خیلی از این ملت ها باید بیایند مثل یک بچه از ما یاد بگیرند بدون هرگونه تعصب در مسائل مطالعاتی. من حاضرم در پخش زنده تلویزیونی این مسائل را ثابت کنم. آقای صلاحی معاونت فرهنگی هنری شهرداری تهران شخصاً از من دعوت کردند بروم در تمام فرهنگسراها هم مثنوی خوانی اجرا کنم و هم شاهنامه خوانی. ایشان خیلی آدم ادیبی هستند. من سال ها درتلویزیون دویدم و گفتم شما را به خدا یک گوشه ای بگذارید ما مثنوی خوانی داشته باشیم به زبان ساده اما هنوز نتوانسته ام تاییدیه این برنامه را بگیرم. جواب سوال شما این است ما باید فردوسی را بشناسیم مولانا را بشناسیم،عطار را بشناسیم و... تا مهرپرور بشویم و مهرپروری را در دنیا گسترش بدهیم. دست آقای صلاحی و دکتر عبدالحسینی راهم می بوسم که این فرصت را به بنده دادند و به شدت هم پیگیری می کنند. خیلی ها به من می گفتند دیوانه شدی که می روی یافت آباد فرهنگسرای بهاران، آخر چه کسی می آید شاهنامه خوانی؟ اما دیدیم که سه شب سالن اجرای ما پر بود. برای اینکه وقتی برای مردم به زبان ساده بگویی، شعر را درک می کنند.
*شنیدم در بعضی سریال ها شما نویسندگی می کنید ولی اسم تان را در تیتراژ نمی نویسند! این خواست شماست یا خواست کارگردان؟
من یک دوره کار نوشتنی می کردم با خانم برومند؛ مثلا در سریال آرایشگاه زیبا. تمام آن صحنه های خارج از آرایشگاه را من نوشتم و صحنه های داخل آرایشگاه را مرحوم بهبهانی نوشتند. البته خانم برومند هم نوشته ها را نهایی می کردند. کارهایی که توسط من نوشته و دکوپاژ پنهانی شده کم نیستند. من هر دوشنبه با حسین پناهی تله تئاتر داشتیم، بعدها که یک خورده گوشه نشینم کردند یکسری از درآمدهای من این طوری بود، یعنی من می نوشتم اما اسم افراد دیگر را می زدم.
*حالا آن نویسنده های که اسم شان را بجای خودتان زدید نویسنده های مطرحی شدند؟
فقط یکی دو نفرشان مطرح شدند.
*یعنی شما هم علاقه دارید ادبیات معاصر را دنبال کنید هم ادبیات کهن را؟ آیا در هر دو روی این سکه توانسته اید به یک تخصصی برسید که یک خروجی خوبی هم به جامعه ارائه بدهید؟ دچار تناقض نمی شوید؟
خب یک ثروت های ملی داریم که این ثروت ها در آیین ها و باورهای ما خفته است. شما ممکن است از مادربزرگت یک چیزی شنیده باشی آنقدر روی تو تاثیر گذاشته باشد که در هیچ کتابی پیدایش نکنی،این ثروت ها باید بیایند و پخش بشوند. من در آلمان بودم برای سمیناری. همراهانی که با «آن ماری شیمل» که یک مولاناشناس است آمده بودند به من می گفتند ما به شما رشک می بریم ما بیچارگی می کشیم زبان فارسی را یاد بگیریم تا بتوانیم مولانا بخوانیم. اما ما ایرانیان زبان فارسی را بلد هستیم و نمی رویم سمت مولانا. او می گفت بتهون اگر بتهون شد چندین اثرش در روستاها بوده، سمفونی شماره چهل موتزارت که یک سمفونی شاد است یکی از آهنگ های روستایی بوده است. باخ تمام سروده های کلیسایی اش را در روستاها جمع آوری کرده. من هم با شناختی که داشتم فهمیدم اینها ثروت است. به خاطر همین رفتم به روستاها نوحه ها و لالایی های مادران مان را جمع آوری می کردم، سال ها شاهنامه خوانی ها را جمع آوری می کردم.
*شما که اینقدر درگیر تلویزیون بودید چه زمانی رفتید و این کارها را انجام دادید؟ جمع آوری این آثار کار زمان بر و پراکنده ای است.
خب ما بخاطر کارمان خیلی سفر می رویم. مثلاً ما برای ساخت سریالی رفتیم به نایین. به محض اینکه روز فیلمبرداری تعطیل می شد و مرخصی بودیم همه برمی گشتند تهران اما من می ماندم. به من می گفتند دنبال گنج هستی توی دهات؟ من گفتم نه، می رفتم به روستاهای اطراف پرس و جو می کردم و کسانی را که می خواندند پیدا می کردم و صدای شان را ضبط می کردم.از همین طریق توانستم شاهنامه خوانی، مثنوی خوانی و نوحه خوانی های بسیاری را پیدا کنم که نسل به نسل در سینه
من یک آلبوم منتشر کردم به نام «رستم و سهراب». کارهای شاهنامه را در رسانه های تصویری کار کردم. هیچ کس نیامد بگوید دستت درد نکند که شاهنامه کار کردی. بعد آمدم بر اساس پژوهش نوحه هایی که دچار آفت شده بود را زنده کردم و خواندم که گفتند رفته مداح شده. مثلاً یک آهنگ لوس آنجلسی را که ربطی هم ندارد را می آورند و نوحه می کنند و می خوانند. در حالی که نوحه هایی داریم که به قولی سنگ را به گریه می اندازد
مردمان اقوام ایرانی مانده بود و هنوز هم تازه و زیبا هستند. یادم می آید زمانی پیتربروک آمد به ایران و بردنش تعزیه خوانی. ایشان گفتند شما زمانی جهانی می شوید که به هویت ملی تان بچسبید. یادش بخیر؛همین سعدی افشار خدابیامرز و گروهش در شهرنو که محله ای بدنام بود تئاتر اجرا می کردند. اینها از صبح رکیک ترین چیزها را می گفتند. ظهر که می شد و تماشاچیان ساندویچ می خریدند و می خوردند سعدی افشار از بالای صحنه می آمد ساندویچ تماشاچی را قاپ می زد و می خورد و می گفت این شاه بی شرف ما را گرسنه گذاشته و ما باید ساندویچ تماشاچی را بخوریم. فاصله ای که این ها می گرفتند پیتربروک را شگفت زده می کرد. اتفاقاً اینها تناقض نیست.
*چرا سینما و تلویزیون ما کمتر به سراغ این اساتید می رود؟ مطمئناً پیشنهادهایی می شود و کسانی هستند که توان اجرایش را دارند، این خلاء چیست؟ این چه اتفاقی است؟
20 سال پیش من رستم و سهراب را در شبکه دو کار کردم. با همکاری مدیر عزیز آن زمان آقای مشیری بود. اشکالی که ما داریم این است که فکر می کنیم که شاهنامه خوانی باید همان اول شما بروی مارلون براندو را بیاوری بازی کند تا فروش بکند. یک بخشی در روان شناسی داریم به نام تکرار. تلویزیون باید اینقدر این شاهنامه را پخش بکند که ملکه ذهن مردم بشود. به قول ژان پل سارتر آدم ها اگر نمی مردند چه فاجعه ای بود. شما فکر کن که مرگ نباشد. دیگر هیچ چیز زندگی زیبا نیست.اینجاست که می فهمی یکی از لطف های الهی،همین مرگ است. مولانا چقدر زیبا مرگ را می بیند. ما باید بیاییم این ثروت را بشناسیم اگر خوب نبود نپذیریم.علامه جعفری چقدر زحمت کشید در مورد مولانا.ما باید در اوج تکنولوژی بیاییم و تفکرات و محتویات ادبیات مان را بریزیم وسط و درس بگیریم. متاسفانه در این راه یک جایی هم با متعصبین برخورد می کنیم.
*اینکه شما در برهه ای مداحی هم می کردید، دلیلش چه بود؟موفق بودید؟
من یک آلبوم منتشر کردم به نام «رستم و سهراب». کارهای شاهنامه را در رسانه های تصویری کار کردم. هیچ کس نیامد بگوید دستت درد نکند که شاهنامه کار کردی. بعد آمدم بر اساس پژوهش نوحه هایی که دچار آفت شده بود را زنده کردم و خواندم که گفتند رفته مداح شده. مثلاً یک آهنگ لوس آنجلسی را که ربطی هم ندارد را می آورند و نوحه می کنند و می خوانند. در حالی که نوحه هایی داریم که به قولی سنگ را به گریه می اندازد. کنار مثنوی های شاهنامه، لالایی های مادران اولین چیزی که چاپ کردم نوحه نواحی 600-500 ساله بود. مردم استقبال کردند من را می بوسیدند و تشکر می کردند که این نوحه ها را جمع می کردم. ولی یکسری آمدند انتقاد کردند که نجفیان مداح شده است و اشاره ای به شاهنامه خوانی هایم نکردند. یا قطعه «رسم زمونه» را که ساختم و در سراسر کشور همه گیر شد و هنوز هم خیلی از مردم بخاطر ساخت این آهنگ بنده را مورد لطف و عنایت قرار می دهند.
*حالا و پس از گذشت سال ها،برای خود شما کدامیک از مدیوم های سینما، تلویزیون و تئاتر جذابیت بیشتری دارد؟
ببینید من ده سال در مجله «فیلم»، طنز می نوشتم. بعد از انقلاب همراه آقای میرباقری و حسین پناهی و داریوش مودبیان هر دوشنبه در تلویزیون تله تئاترمان پخش می شد. آن زمان نمایشنامه های خارجی را هم من وارد تلویزیون کردم. از نویسنده های خیلی بزرگ کار کردیم. تا آن دوره خیلی به تلویزیون احترام می گذاشتم الان هم احترام می گذارم ولی همیشه طرح هایی که دارم در مورد سینما است. چون من هم موسیقی کار می کنم و هم تئاتر. فکر می کنم مدیوم تصویر،همه اینها را باهم دارد و از این نظر سینما را ترجیح می دهم.
*فکر می کنید تا به امروز صداوسیما در رقابت با شبکه های ماهواره ای موفق عمل کرده است؟
نه متاسفانه، البته این هم به این معنا نیست که دوستان نمی خواهند این اتفاق بیفتد. ولی یک محدودیت هایی هست که به شدت باید این ها حل بشود که مهمترین آنها محدودیت ها و مشکلات مالی صداوسیماست که باید یک فکری برایش کرد. خیلی از جوان ها را می بینم که این روزها اصلاً تلویزیون تماشا نمی کنند. باید سیاست گذاری هایی بشود که صداوسیما سری توی سرها در بیاورد. یک زمان، کسی را که ویدئو داشت رمی گرفتند، اما دیدیم که با آن روش ها نشد جلویش را بگیرند. الان ماهواره هم همین است باید آزاد بشود. ما باید تولیدات مان به آن سمت برود که رقابت کنیم و انصافا توانایی اش را هم داریم.
*در گفتگوهایی که با بازیگران باتجربه ای چون محمد شیری و بیوک میرزایی داشتم از معضلی به نام نقش فروشی گلایه داشتند. آیا شما با گسترش چنین پدیده ای موافقید؟
بله؛شما به فرض بچه پولدار باشید پدرتان می آید می گوید چه قدر می گیرید تا پسر من نقش اول را بازی بکند؟ این پسربچه هم برای شهرت می خواهد این کار را بکند. یکسری هم بخاطر اسپانسرهای متعددی است که به این فضا ورود کرده اند تا وضعیت حال حاضر پدید بیاید و نقش فروشی بیش از پیش در سینما و تلویزیون فراگیر شود.
*خیلی از همکاران و هم نسلی های شما بیکار و منزوی اند. چطور کسی که 30 سال در این عرصه شناخته شده حتی یک بیمه ساده هم ندارد؟
ببینید هنر سینما و تصویر به طور اعم بی رحمند. از یک سنی که بگذری دیگر به سراغت نمی آیند. خصلت کار ما این است اما می شود یک برنامه ریزی کرد تا این عزیزان هنرمند هم فعال باشند و یکسری کارها تقسیم بشوند.
*آیا صداوسیما دایره بازیگرانش را محدود کرده است؟
نه محدود نکرده است، مثلاً کار سیروس مقدم با چند بازیگر مثل آقای تنابنده و مهرانفر و غیره گرفته و چون خوب کار کردند حقشان است باز هم با هم کار کنند. ما باید مراقب باشیم این ها اشتباه نشود. اما گاهی شیطنت هایی هم می شود.مثلا در یکی از کارها من را دعوت کردند که فلان نقش را بازی کنم. روز قراردادم که رفتم دیدم همه چیزعوض شده و گفتند حالا ما خبرتان می کنیم. بعداً یکی از دوستان را دیدم که گفت نجفیان تو واقعاً گرفتار بودی نیامدی سر این فیلم؟ گفتم چطور؟ گفت آخر آمدند گفتند نجفیان کارخانه آب معدنی زده در کلاردشت و اصلاً نمی رسد که برای فیلمبرداری بیاید. به خاطر همین این نقش را دادند به بازیگر دیگری.راستش خیلی از این دستیارها دارند وارد این قضایا می شوند. من کلاس بازیگری داشتم آقا آمده می گوید که آقای نجفیان می خواهید ماشین تان صفر کیلومتر بشود این دختر من را در کارهای تان جا بزنید. به قول سعدی محال است هنرمندان بمیرند و بی هنران جایشان را بگیرند. ممکن است من بچه ام را بیاورم و با پول جا بزنمش اما از 100 نفر شاید تنها دو نفر اگر استعداد داشته باشند موفق می شوند و بقیه کنار می روند.
*شما خودتان بیمه ثابت و اوضاع مالی خوبی دارید؟
خب من اگر هنوز هم کار نکنم در مخارج زندگی ام می مانم. باید اجاره خانه مان تامین بشود. هرچند خوب هم زندگی می کنیم، اما همیشه این نگرانی وجود دارد اگر بلایی سرم بیاید چه باید بشود؟ البته خانه سینما ما را بیمه کرد. گذشت و بعد از چند وقت گفتند بیمه تان معلق شده چون پول بیمه را پرداخت نکرده اند. بخاطر همین تمام پول بیمه را خودمان دادیم و خود اظهاری شدیم. من الان بازنشسته ام و ماهی هشتصد و خورده ای هزار تومان حقوق بازنشستگی می گیرم.
*این روزها مشغول چه کاری هستید و چه برنامه هایی در دست اجرا دارید؟
این روزها به لطف آقای دکتر صلاحی و جناب دکتر ابوالحسنی در فرهنگسراها مشغول شاهنامه خوانی و مثنوی خوانی هستم و قرار است یک نمایش موزیکال پربازیگر را در پردیس تئاتر تهران که اخیرا افتتاح شده به لطف آقای شهرام کرمی به اجرا بگذارم. البته در ماه مبارک رمضان هم هر شب به شکل شاهنامه خوانی برنامه هایم ادامه خواهد داشت.
گفت و گو : نیما نوربخش
کد مطلب: 69396
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *