۰
سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۶:۲۸

سينما و سياست‌؛ در آستانه آنچه که نيست

امير راغب
سينما و سياست‌؛ در آستانه آنچه که نيست

پيرامون چيستي «سينماي سياسي» بحث‌ و گفت‌وگوهاي طول و درازي ميان صاحب‌نظران و منتقدين، جريان داشته و دارد. غالبا سينماي سياسي را نه يک ژانر سينمايي، بلکه نوعي مرزگذاري برآمده ازمنطق «صنعت سينما» و اقتضائات چرخه توليد استوديوها و لابراتوارها - آنهم عمدتا در مديوم‌هاي بزرگتري همچون هاليوود- قلمداد مي‌کنند. به جرگه صنعت درآمدن سينما، از يک‌سو سرنوشت آن را با ساير ديناميسم‌هاي توليد در جوامع صنعتي (نظير کارخانجات بزرگ ماشين‌آلات سنگين) به نوعي گره زده و سينماگر را هرچه بيشتر، خصلتي «کارآفرين» و «صنفي» بخشيده است (يکي در کنار بقيه)؛ و از ديگرسو، سرشت سينما را با تحولات خرد و کلان جوامع، هرچه بيشتر ممزوج ساخته است. سينماي صنعتي، با سويه‌هاي عقلانيت تکنوکراتيک حاکم بر صنعت‌‌- شهرها و صنعت-دولت‌ها و ضرورت‌هاي فناورانه آن در ابعاد اقتصادي و اجتماعي، به معناي واقعي کلمه «درگير» است و ناگزير از پذيرش الگوي کدگذاري و هويت‌بخش صنعت‌- شهرها که بيش‌از هرچيز «سود» (Benefit) را شناخته و با آن نيز «مي‌شناسند» (همچون يک اسم رمز!) مي‌باشد. اين الگوي هويت‌يابي، ميان سينماگران - در عداد صنعتگران- و صاحبان قدرت، در يک «نقطه استراتژيک»، تلاقي منطقي برقرار مي‌کند. مواجهه‌اي که با مفهوم «اشتراک منافع» و با محوريت «سود»، زبان مشترکي را ميان هنرور، سياست‌ مرد (و هرچيز ديگر) در يک بافت «فناورانه» ايجاد مي‌کند به گونه‌اي که سياستمدار از مديوم «فيلم» براي به چنگ آوردن «منافع»، بهره برده و متقابلا سينماگر نيز راه ورود به «لابي‌هاي» سياسي و کريدورهاي تنظيم بودجه را شناخته و از اين طريق، استمرار حيات «سينما» را «تضمين» مي‌کند. با تمهيد اين «سازوکار» است که سينماي سياسي در بستر يک جامعه صنعتي و عقلانيت فناورانه، متولد مي‌شود. سامانه‌اي که هنر سينما را در موقعيتي «دوگانه» از نوعي «دورويي» آزرده خاطر مي‌سازد. سينماگر در چنين شرايطي، يک‌ پاي در صنعت و يک «کرسي» درخيل اصحاب و صاحبان صنايع و «حرفه‌هاي استراتژيک» دارد و نيز روي به سوي پهنه زيبايي‌شناسانه هنري افکنده است که ميل زيبايي‌شناسانه و خلاقانه و موقعيت «عميق» حقيقت‌مدارانه و يا دستکم کنجکاوي «نقادانه» او را به خلجان مي‌آورد.

حال، سوال اينجاست؛ چهره ژانوسي سينما در سپهر جامعه صنعتي و هويت چهل‌تکه سينماگر (و با تفاوت‌هايي اندک، ساير عرصه‌هاي هنري) در چه طرح‌ واره‌اي به انسجام مي‌رسد؟ سهم «سينماي سياسي» در اين ميان چه اندازه است؟ به بيان ديگر، آيا دست سياست، چرخ صنعت را بر روح زيبايي‌ شناسانه «اثر هنري» غلبه مي‌بخشد؟ و اينکه آيا اساسا در کالبد «غير صنعتي» جايگاهي براي «سياست» در پهنه سينما هست؟ در ادامه، تلاش خواهيم کرد تا به اختصار، اندکي از زواياي پنهان پرسش‌هاي فوق را واکاوي کنيم.

براي نگرشي متفاوت به رابطه سياست و سينما و امکان‌سنجي آن، شايسته است که از منظري متفاوت به اين دو پديده بنگريم. بهتر است کمي بيشتر بکاويم و سعي کنيم هرچيز را از آن رهيافتي که «واقعا» هست نه آنچه که برايش واقع شده است؛ تشريح کنيم. به سخن خودمان، بهتر است سياست و سينما را تا نقطه «آغاز» آنها عقب ببريم. مراد از «آغاز»، حرکت بر مدار يک سير کرونولوژيک و سير بر روي خط زمان نيست. اينکه في‌المثل «برادران لومير» چه کرده‌اند و «ناصرالدين شاه» از فرنگ با خود چه آورد و قس علي هذا! اين مسير را در فقره نخست اين يادداشت، تا انتهاي آن طي کرديم و به «سينما - صنعت» قرن بيست و يکم رسيديم. در اين انگاره نو اما، بايست هرچه بيشتر از مدار تحليل‌هاي جامعه شناسانه و تاريخي فاصله بگيريم و «آغاز» را ترجمه‌اي وجودي و فلسفي کنيم. مراد از آغاز، ايستادن در آستانه قوه خلاق و «تأسيس‌گر» سينما و سياست به مثابه دو مقوله «هستي‌ شناختي» است. بايد در اين حقيقت مداقه کرد که سينما و سياست «چه مي‌سازند» نه اينکه «چگونه ساخته مي‌شوند». بي‌ترديد با حرکت در اين مرز، فيلم را به مثابه فلسفه، بايد «قرائت» کنيم. پرسش اصلي در اينجا اين است که هر «فيلم» از آغاز تا پايان آن، با «واقعيت» چه مي‌کند و چه نسبتي را با وجود برقرار مي‌کند. چنانچه همين رهيافت را براي «سياست» نيز پي بگيريم و از قلمروي سياست به آستانه «امر سياسي» ورود کنيم؛ نقاط تلاقي وجودي اين دو «مقوله» - و بلکه فراتر از آن، هنر و سياست- را از منظري بنيادين، درخواهيم يافت.

فيلم و سياست، هردو جهان معنايي خودشان را «مي‌سازند». با تماشاي يک فيلم- هرچه که باشد - هرگز نبايد اينگونه پنداشت که آيينه‌اي در برابر ما قرار داده شده است که واقعيت را همانگونه که هست منعکس مي‌کند. تصوير، از منظر زيبايي‌شناختي، خود هنگامي که در مرآي فرد انساني، جاي مي‌گيرد، با قوه «داوري» و تصديق او درگير مي‌شود و بسته به آن که موقعيت مکاني، زماني و «حساسيت»‌هايش چگونه باشد، آنچنان که کانت مي‌گويد با «تفصيل استعلايي و متافيزيکي زمان و مکان» در پيشخوان ذهن سوژه شناسنده، «پديدار» مي‌شود. به اين ترتيب، هر تصوير، در وضعيت وجودشناسانه و پديداري آن، «گزينشي» از واقعيت است که با داوري درباره «امر زيبا»، با حوزه زيبايي‌شناسي و خلاقيت و تأسيس آن ارتباط برقرار مي‌کند. از اين منظر، هر تصوير، يک «تأسيس» است که جهان را از دريچه‌اي نو «مي‌آفريند». هر تصوير، زوايايي از واقعيت را به مثابه «امر زيبا» گزينش مي‌کند و آنچه «بيرون» از آن است را به قلمروي «امرنازيبا» و به تعبيري دقيق‌تر، «نا- امر» گسيل مي‌دارد. در اين فرآيند، «معنا» از در کنار هم قرار گرفتن «درون» و «بيرون» حاصل مي‌شود (زيبايي از طرد و نفي زشتي زاده مي‌شود). اما ماي بيننده، در قاب يک «فيلم» و يا در فريم‌هايي از يک منظره، تنها و تنها با يک «گزينش» روبرو هستيم که در پيش‌روي ما همچون «کپي برداري» (و نه نسخه برداري) از «واقعيت همانگونه که واقعا هست» ظاهر مي‌شود. فراتر از اين تحليل پديدارشناسانه از تصوير و فيلم، از منظر «مطالعات فرهنگي» نيز به «فيلم» همچون سازواره‌اي از «روابط قدرت» نگريسته مي‌شود که با «طرد» و «دستکاري» واقعيت، معنا را در برهم‌ کنشي با «قدرت»، مي‌‌آفريند. روشن است که در اين نگرش، مراد از سياست و قدرت، سويه‌هاي فلسفي - وجودي آن است. آنجا که پاي در قلمروي «امرسياسي» مي‌گذاريم و منطق «طرد و تفاوت» را اينبار نه بر بُردار «زشت و زيبا» که بر دوگانه «دوست و دشمن» پي‌گيري و پي‌ريزي مي‌کنيم. اينگونه است که در اين نگرش به سياست نيز با «گزينش» و طرد مواجهيم. «بيرون برسازنده» در ناديده انگاشتن آن است که آشکار مي‌شود و «سياست»، زيبايي‌شناسي خاص خود را بنيان مي‌گذارد. به تعبير «ژيل دلوز»، سياست به تنهايي، افق جديدي مي‌گشايد که همه تلاش‌هاي ديگر در آن افق، «جهت» مي‌يابد. به جمله آغازين اين فقره، نگاهي دوباره بيندازيم. فيلم و سياست، هردو جهان معنايي خودشان را «مي-سازند». خلق معنا، از درون فرايند قلمروزدايي و «بازقلمروسازي» از معاني، فعاليتي عميقا «زيبا» و نيز عميقا «سياسي» است. اينگونه است که سينما به مثابه يک «امر هنري»، ماهيتي بس سياسي يافته و سياست نيز امري زيبايي‌شناسانه قلمداد مي‌شود. به نظر مي‌رسد سنتزي نو از رابطه سياست و سينما را در اين سپهر هستي شناسانه، به مثابه يک «امکان» در دسترس داريم. سينمايي سياسي که سياست را به لابي‌ با صاحبان قدرت و «مديران يقه سفيد» تقليل نمي‌‌دهد و حقيقت و امر زيبا در آن با مذاق و مضيقه صاحبان لابراتوارها هماهنگ نمي‌شود. حقيقت، همچنان «نيست» و ديرياب است اما کاوش براي حقيقت است که مرز زيبا از نا‌زيبا را معين مي‌کند. سينما اينگونه با پويش براي معنا و حقيقت، گره مي‌خورد و معنايي عميقا سياسي مي‌يابد. بر اين اساس، سينماگران و سياست‌گذاران سينمايي وطني نيز شايسته است تفسير خود از «سينماي سياسي» را وسعتي بيشتر بخشيده و با فهم دقيق از «معنا» و فرآيند خلق آن در دو ساحت سينما و سياست، سينماي سياسي را با «سينماي وقايع‌نگار» اشتباه نگيرند. تا نشود که يا بودجه‌هاي کلان صرف وقايع‌نگاري‌هايي سطحي شده و به اسم «فيلم سياسي» به بيلان‌هاي کاري ضميمه شود و يا برخي از سينماگران، به اين بهانه که نمي‌شود و نمي‌گذارند «فيلم سياسي» بسازيم به ورطه «واگويه» و «دل‌نوشته»‌هاي اعوجاجي بغلتند. همچنين، از اين منظر، «سينماي معناگرا» نيز ديگر هرگز يک «سينماي بي‌مصرف» و عميقا «بيروني» (بيروني به تمام معاني کلمه) نخواهد بود و دامان فيلم‌هاي «معناگرا» از سير در «قصه‌پريان» و «عوالم جنيان» پيراسته خواهد شد.

کد مطلب: 56524
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *