۰
جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۰۱

جنگی که رویاهای کودکی ام را خونین کرد

سمیرا قیاسی
جنگی که رویاهای کودکی ام را خونین کرد
هرقدر که تابستان و گرمایش خاطره های خوش دوران کودکی ام را پیش چشمهایم زنده می کند و پرتاب می شوم به لی لی بازی و خاله بازی توی حیاط بزرگ خانه مادربزرگ و کیف می کنم از گاز زدن هلو و شلیل خوشمزه و آبدار و گیلاسهای سرخ را به پشت گوشهایم گوشواره می کنم و شادمانه دست دوستانم را می گیریم و عمو زنجیرباف می خوانیم آنقدر که نفهمیم چطور شب شد؟ و شب که می شود توی حیاط آب پاشی شده و کنار سماور قل قل کنان مادر و عطر چای دارچینش و شبها خوابیدن روی پشت بام و شمردن ستاره های بی شمار آسمان زیبای شهرم....
هرقدر اینها حال دل را خوب می کند و خاطرات تابستان را ماندگار...خاطره آخرین روز تابستان و روزهای پاییزی بعد از آن که تا سالها سنجاق شده بود به زندگی مان و کودکیمان را پر از ترس و جیغ و التهاب کرد هنوز هم دل را ریش می کند....از آن روز سی و یکم شهریوری که صدای اولین خمپاره، خواب بعداز ظهر ایران را پریشان کرد تا سالها بعد که به تدبیری این کابوس تمام شد من و هم نسلانم روزهای آغاز کودکی مان را در ترس گذراندیم ... از رنگ پریده مادر موقع شنیدن صدای گوینده رادیو که می گفت: صدایی که هم اکنون می شنوید به معنای آژیر قرمز است لطفا سریعا به پناهگاهها مراجعه کنید...یاد گرفتیم آژیر خطر یعنی ترس، یعنی خطر، یعنی فرار... و ما در خیالات کودکانه مان به چادر مادر که محکم ترین دیوار دفاعی دنیا بود پناه می بردیم و چه عطر خوشی داشت امنیت آغوشش حتی وقتی خودش لبریز از ترس بود برای امنیت جگرگوشه هایش!
یاد گرفتیم که خانه با همه امنیتش گاهی محل خواب و آرامش نیست. گاهی باید خانه را گذاشت و گریخت. مهم نیست به کجا؟ روستا... پناهگاه... زیر زمین خانه و...هرجا که بشود نمرد! بشود دیرتر مرد!
یاد گرفتیم که مدرسه با همه شور و هیاهوی دوستان و همکلاسیها گاهی می تواند حتی به اندازه گاز زدن یک سیب موقع زنگ تفریح هم امن نباشد. گاهی باید در پناهگاه تاریک مدرسه با نور چراغ گردسوزی که خانم معلم روشن می کند امتحان داد و مشق ها را هم در خانه با نور چراغ انگلیسی نوشت ... تا نکند نوری به بیرون درز کند... آن روزها وقتی می نوشتیم: بابا نان داد مطمئن نبودیم که فردا بابا از جبهه سالم خواهد آمد که نان بیاورد یا نه؟
نسیم پاییز سال 59 مثل این روزها پر از شور مدرسه رفتن و هیاهوی خوشحالی بوی ماه مهر نبود... نسیم آن سال بوی باروت می داد و عطر خون! آن سال ها به جای قاصدکهای زیبایی که خبر پاییز را می آوردند تابوتها روی دست مردم شهرم خبر خزان میداد... آن روزها خنکای هوا به جای عطر سیب زرد به خوش رنگ و بوی شهرم، بوی خون و گلوله و اشک آور می داد وقتی محکم روی قلندوش پدر می رفتیم تا پناهی امن برای ما بجوید که دیرتر بمیریم. که نمیریم!
آن روزها را با اشک چشم مادرانی که هر بار با دست و دل لرزان سروهای خانه شان را بدرقه می کردند و تا دفعه بعد که عزیزشان بیاید هزار بار جان میدادند به یاد دارم... آن روزها که سر هرکوچه ای حجله ای بود و بر آن حجله عکسی و در آن عکس جوانی که همه امید یک مادر بود...
پاییز و زمستان و بهار و تابستانهای بعد هم هنوز خزان بود... هنوز هم لالایی شبهایمان صدای ضد هوایی بود و رادیو جغد شومی که جز خبر مرگ و میر چیزی در گلو نداشت و ما می دانستیم که هر بار آژیری می زند باید فرار کرد...
صف نفت و کپسولهای گاز و خانه های نیم سوخته و حجله های آراسته و صدای شیون هایی که هر چند روز یکبار از یکی از خانه های شهر برمیخاست دردناک ترین خاطره های قشنگ ترین سالهای زندگی ماست ... سالهایی که غرق در معصومیت بودیم و جز هلهله و شادی و عوض کردن لباس عروسکهایمان چیزی از دنیا نمی خواستیم.
نمی دانم چرا جنگ شد؟ نمی دانم کدام سنگ دلی دلش آمد کبریت به خاطره های دلچسب من و همه هم سن و سالهایم بزند؟ نمی دانم کدام بی رحمی دلش آمد پدر فرزانه و مهدیه و مریم و زهرا و فاطمه و طیبه را با خودش پیش خدا ببرد و دیگر پس نیاورد؟ نمی دانم چطور دلشان آمد شکسته شدن دل مامان ملوک و همه مادرهای منتظر را ببینند وقتی بعد از سی و چند سال هنوز نام شهید دلش را آتش می زند و این آتش انگار هرگز سر خنک شدن ندارد؟
نمی دانم چطور دلشان آمد آن همه مرد و زن بیگناه سردشت را تا چندین نسل بعد از گاز خردل چنان مست کنند که یارای نفس کشیدن برایشان نماند؟ نمی دانم چطور دلشان آمد هزاران هزار لاله به خون بغلطند و گلزارهای شهدای ما پر از درد شود به گاه قدم گذاشتن؟ نمیدانم چطور دلشان آمد بعد از سی سال هنوز استخوان و پلاک از در و دیوار این سرزمین ببارد و هنوز داغ دل مادرهایی که سالها چشم به راهی را چون شوکران نوشیده بودند تازه شود به دیدن گورهای دسته جمعی و یادگارهای تکه پاره از جوانانی که سرپا فرستادند و در کفن برگشت؟
نمی دانم کدام بی رحمی با من و همنسلانم چنین کرد و نمی دانم چه بخواهم از خدا برای مسببین این همه سال درد کشیدن هایمان اما...اما آنچه که این روزها آتش به باروت همه خاطرات تلخ ما میزند یادآوری آن روزهای تلخ با رنگ و لعاب گرامیداشت و تجلیل است که در کنارش نان به نرخ روز خورهای متظاهری قامت افراشته و مدعی جنگ و جنگاوری شده اند که وقتی برادران و پدران و عزیزان ما بر خاک می غلطیدند حتی دستی بر آتش نداشتند و به وقت تقسیم غنایم سهم خود را از میز و مقام برگرفتند و بعد هم دکمه یقه ریا بستند و تسبیحی و انگشتری و تظاهری به گرامیداشت یاد شهدا...
این روزها دلم عجیب گرفته... خجالت می کشم از نگاه کردن به چشمان پر از حرف حاج محمد ابراهیم همت به صلابت چشمان عباس بابایی به نگاه محجوب مهدی زین الدین... به چشمان خندان حسین خرازی... به چشمان پر حرف مصطفی چمران... خجالت میکشم که چه بد وارثانی بودیم برای خون به ناحق ریخته شده نوجوانان ده یازده ساله ای که شناسنامه ها را دستکاری می کردند تا بروند روی مین بخوابند تا خواب من و همکلاسیهایم آشفته نشود...
این روزها طنین صدای ممد نبودی ببینی عجیب حال دلم را خراب می کند ... جایت خیلی خالی است محمد جهان آرا.... جایت در خرمشهر خالی است .... جایت خالی است که جلوی مسجد خرمشهر بایستی و فریاد بزنی چرا این شهر هنوز این قدر محروم است؟ چرا خرمشهر را فراموش کرده اید؟
این روزها دیدن یادواره ها و گرامیداشت ها یکسره برم می گرداند به بغضی که سی سال است در چشمهای دوستانم خانه کرده وقتی از بابا می گوییم و آنها به عکس بابا روی دیوار خانه ها دلخوشند و جایی که هیچوقت هیچوقت هیچوقت پر نشد... این روزها دلم تنگ می شود برای جوانهایی که بی گناه به خون غلطیدند تا ما بمانیم . ما ماندیم اما حتی نامشان را از یاد بردیم. ما ماندیم و با بی تدبیری مان با ریاکاری و تظاهرهایمان تصویری از شهدا در ذهن نسل جدید ترسیم کردیم که سزاوارشان نبود... ما ماندیم اما جانشینان خوبی برای آن سروهای راست قامت نبودیم... ما ماندیم اما کاش نمی ماندیم.
مرگ برجنگ... مرگ بر آن اختاپوس بی رحمی که همه کودکی و روزهای خوش ما را بلعید و بغضی تمام نشدنی بر گلوی مادران و پدران این سرزمین نشاند... مرگ بر جنگی که اطاقهای آسایشگاه ثار الله را پر از کبوترهای پر و بال شکسته کرد... مرگ بر جنگی که تمام نمی شود.....
کد مطلب: 61142
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *