۰
يکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۴۲

دهقانی که فداکاری آفرید

عبدالجلیل کریم پور
دهقانی که فداکاری آفرید
گاه گاهی از پهنه ی خیالت ، خاطره هایی می گذرد که یادآوری آن دل انگیز و روحنواز است ! برمی گردی به همان دوران قشنگ و دوباره ، اول در ذهنت مرورش می کنی و بعد انس دوباره ات به آن زمان را شیرین ! امروز ، درست از همان لحظه ها بود که اگر چه ابتدایی غمگنانه داشت اما تو را به خاطره ای دور می برد . خبر کوتاه بود : ریزعلی خواجوی یا درست تر بگوییم ، ازبر علی حاجوی چند دقیقه ی پیش دنیا را وداع گفت . اولین چیزی که به خاطر می رسید، آن صفحه ی نقاشی کتاب فارسی آن زمان بود که در ذهن خودنمایی می کرد . انگار همین دیروز بود که معلم گفت : تو بخوان . شمرده شمرده خواندم : غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود ، خورشید پشت یکی از کوه های پربرف آذربایجان فرورفته بود ....
 چقدر زیبا و دلپسند ، با جانمایه ای شیرین ، درخششی زیبا برایمان داشت. با نور فانوسش ، من هم خاطره های خودم را در آبیاری زمین با پدربزرگم با آن چراغ باد ( فانوس) قدیمی دوره کردم. با ریزعلی دل نگران شدم ، فریاد زدم شعله شدم ، سرما شدم ، گرما شدم ، لبخند شدم و سرتاسر ، بی ریا و شادمانه شدم .  ریزعلی خواجوی نه قصه بود و نه افسانه ! شرف بود و غیرت و عزت که خوش درخشید که مرد بود که از آن چه داشت برای نجات ، بهره برد . آن جا در کلاس درس معلم ، من بودم و درسی که از هرگوشه اش نجابت و عشق و نوعدوستی فوران می کرد و من ، این کودک تازه را به امید و مردانگی فربه می نمود که خود آغازی بود برای شکفتن عشق ! قلب همه ی ما ، بسان قلب ریزعلی به تپش افتاده بود که برای نجات انسانیت ، باید جان در طبق عشق نهاد!
آرام به گوشه ای خزیدم . برای او و خاطره های گذشته ام گریستم . رفتم تا دوباره او را از لابلای کتاب ها بخوانم . اما آن روح قدیم را دیگر نیافتم !دلم گرفت ! دردانه ای غریب ، گوشه ی چشمم را درنوردید و مرا در حسرتی غریب ، تنها گذاشت :
مردی ،
با شانه های رنج
دلواپسی را
از فردای بی نشان ، گرفت !
از شعله اش چکید
صد بارقه امید
و مرد
با هرچه داشت
صد کوه
از شادی آفرید ...
یادش گرامی و نامش بلند که از شعرش  تصویرهای عشق ، بر جان ما نشست .....
 
کد مطلب: 78055
برچسب ها: دهقان فداکار
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *