; ?>; ?> اجباری گری جنسی بهرام گور، به روایت شاهنامه ی فردوسی - مردم سالاری آنلاين
۰
جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۲۳

اجباری گری جنسی بهرام گور، به روایت شاهنامه ی فردوسی

به روایت فردوسی،نخستین همسرگزینی بهرام گور دریمن وپس ازپایان دوره ی آموزشی اش با کمک مُنذر انجام می پذیرد و پس از آن درجاهای مختلف ایران همسر گزینی می کند تا جایی که حرمسرایش ،نهصد و سی زن را در خود پذیرایی می نماید ومورد اعتراض بزرگانی چون روزبه و موبد موبدان قرار می گیرد.
اجباری گری جنسی بهرام گور، به روایت شاهنامه ی فردوسی
به روایت فردوسی،نخستین همسرگزینی بهرام گور دریمن وپس ازپایان دوره ی آموزشی اش با کمک مُنذر انجام می پذیرد و پس از آن درجاهای مختلف ایران همسر گزینی می کند تا جایی که حرمسرایش ،نهصد و سی زن را در خود پذیرایی می نماید ومورد اعتراض بزرگانی چون روزبه و موبد موبدان قرار می گیرد.آخرین همسر او نیز سپینود دختر پادشاه هندوستان است که به پاس شجاعت و دانایی بهرام گور،به همسری او درمی آید.تمام نهصد و سی و یک همسرش،با آیین و مناسک دینی به ازدواج او درمی آیند.این همه همسرگزینی او که به تعبیر روان درمانگرانی چون اروین یالوم ،می تواند نوعی ازاجباریگری جنسی به حساب آید،سبب سستی و زوال در حکمرانی او می گردد. فردوسی بهترین ویژگی های انسانی را برای بهرام گور به شمارش می آورد.خصلت هایی چون:دانش،ادب،صبر،شجاعت،پاکدامنی ،دینداری و...تنها نقطه ی ضعف بهرام گوراز دیدگاه حکیم طوس، همین اجباری گری جنسی اوست.
1.لارس اسونسون(1970-) استفاده از ادبیات را به عنوان یک منبع غنی برای مطالعات فلسفی معرفی می نماید و اهمیت آن را برای فلسفه ی فرهنگ به اندازه ی کارهای علمی برای فلسفه ی علم می داند.اروین یالوم نیزدرمقدمه ی کتاب روان رمانی اگزیستانسیال،ادبیات را منبعی غنی برای مطالعات روان درمانی می داند و دربیشترآثار خود از این روش میان رشته ای سود برده است.لارس اسونسون تاکید می کند که «ادبیات از مطالعات کمّی جامعه شناختی  یا روانشناختی بسیار روشنگرتراست .این مسئله در باره ی بحث ما نیز صادق است.(اسونسون:ص 16)
2.فیلسوفی رواقی به نام موسونیوس روفوس به ما می گوید:
«وقت و انرژی که مردم صرف امورعشقی نامشروع می کنند،خیلی بیشتراز تلاش درعمل به این آموزه ی رواقی است که می گوید: می توان با ارتقای خویشتن داری و کنترل خود از پرداختن به چنین اموری خودداری کرد.»(ویلیام بی آروین:ص241)
3.نیازجنسی از نیازهای اولیه و اساسی آدمیان است که هرچند دیرتراز دیگرنیازهای انسان بروز می کند اما وقتی بروز می کند ،قوی ترین و اساسی ترین غریزه ی او می شود.انسان شناس ها هدف این غریزه را بقای نسل می دانند هرچند که نیروی جاذبه ی آن لذت و کامجویی است.مانند خوردن غذا که برای بقای زندگی است هرچند خوردن غذا لذتبخش است.درمسیراشباع این غریزه گروهی روال طبیعی آن را طی نموده و گروهی دیگر روبه افراط می گذارند.افراط در کامجویی جنسی ،نوعی از ناهنجاری های روانی به شمار می رود که روان درمانگران از آن به اجباریگری جنسی یاد می کنند.مانند کسی که بیش از حد آب می نوشد و گرفتار بیماری استسقاء است.اروین یالوم اززبان یکی از بیمارانش این بیماری را به سادگی چنین بیان می کند:«برای یک سفرکاری به شیکاگو رفتم،شماره تلفن فهرستی از چندزن را که می شناختم داشتم.بی درنگ به آنها تماس گرفتم اما همه ی آنها کارداشتند و نتوانستند با من دیدار داشته باشند.به هتل برگشتم و با خودم گفتم:خدارا شکر،حالا می توانم مطالعه کنم و شب یک خواب راحت داشته باشم.»او مشکل بیمارش را درپرونده ی پزشکی اش دریک گزاره ی ساده این گونه نوشته است:
برخلاف اراده ام،به سوی وسوسه های جنسی کشیده می شوم.»(درمان شوپنهاور:1393،ص38)
4.پس از بیان سه نکته ی بالا به عنوان پیشگفتار سخن اصلی در باب بهرام گور به این شرح است:
نخستین باری که بهرام پسریزدگرد بزه گر نیازجنسی خود را آشکارمی کند پس از پایان دوره ی آموزشی خود به سرپرستی مُنذِر- پادشاه یمن- است.او به منذر می گوید:
«تو به من مهربانی های فراوان نمودی وهرگزاز تیمار من کم نگذاشتی،اکنون باید برای من زن بگیری،چرا که زن مایه ی آرامش هرمرد جوان است و مرد با داشتن زن می تواند به یزدان و آیین اوپایبند بماند ودین خود را نگه دارد.»
بهرام انگیزه ی خود را از زن گرفتن دوچیز بیان می دارد:
نخست:آرامش،
دوم.دوری از گناه و حفظ دین.
او از منذرمی خواهد که پنج شش کنیزک بیاورند  تا شاید یکی دونفر از آن ها را بپسندد و از آنها فرزندی به دست آورد و به بقای نسل کمک کند.همچنین او یاد آورد می شود که با این کار ،پدرش یزدگرد نیز از او خوشنود خواهد شد چون نامش به نیکی و پاکی در میان انجمن ها گفته خواهد شد:
به منذر چنین گفت روزی جوان    که ای مرد با هنگ روشن روان
...براین بریکی خوبی افزای پس       که باشد زهردرد فریاد رس
اگرتاجداراست اگرپهلوان                 به زن گیرد آرم مرد جوان
همان زو بود دین یزدان به پای        جوان را به نیکی بود رهنمای
کنیزک بفرمای تا پنج و شش        بیارند با زیب وخورشید فش
مگرزان یکی دو گزین آیدم            هم اندیشه ی آفرین آیدم
مگرنیزفرزند بینم یکی                   که آرام دل باشدم اندکی
جهاندارخوشنود باشد زمن                ستوده بمانم به هر انجمن
چوبشنید منذرزخسرو سخن                براو آفرین کرد مرد کهن
(شاهنامه،ج2،صص1290-1291)
منذرازدرخواست بهرام خوشنود ش و چهل کنیزک رومی آورد و بهرام از میان آن گلرخان دونفر را برگزید که یکی از آن دو موسیقی می دانست و چنگ می نواخت.منذر،بهای آن دو کنیز را  پرداخت و آن ها به همسری بهرام درآمدند.روزی بهرام به شکار می رود و زن چنگ زن را به همراه خود به نخچیرگاه می برد.کنیزک با شکارآهو توسط بهرام خشمگین شده و دلش برای آهو می سوزد وچنان ضربتی به بهرام می زندکه اورا از اسب فروافکنده و پایش زخمی می شود.کنیزک چنگ زن نامش آزاده بود.بهرام رنجیده می شود و به او می گوید:
«ای بی خرد چنگ زن چرا با من این کاررا کردی؟اگرکسی اینجا بود و مارا می دید مایه ی ننگ من می شد.»
ازآن پس دیگرکنیزک را با خود به شکار نبرد.شاید تحقیربهرام توسط این زن یکی از دلائلی باشد که ازاین به بعد همواره اززنی به زنی دیگر روی آورد.
پس از دو کنیز رومی ،هنگامی که بهرام گور به ایران باز می گردد و در پیشگاه پدرش مورد بی مهری قرار می گیرد از منذر در یمن یاری می جوید.منذر برای او گوهر و دینار فرستاد ه و پرستاری نیز برای آرامش روانیش می فرستد و می گوید:
پرستار کو رهنمای تو بود        به پرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک به نزدیک تو       که روشن کند جان تاریک تو
(همان،ص 1295)
بهرام برای دوری از پدربی مهرش یزدگرد،به یمن نزد منذر می رود.پس از مدتی پدرش می میرد و او دوباره به کشور خود ایران باز می گردد و پس از سختی های فراوان برجای پدر به تخت پادشاهی می نشیند و همواره به آبادانی و دادگری درکشور می پردازد و هراز گاهی هم به شکار می رود.دریکی از همین روزها و به هنگام بازگشت از شکار شب می شود و از دور آتشی می بیند.بهرام و همراهانش خود را به آتش می رسانند.آتشی که در یک آسیاب برپا شده بود و بزرگانی گرد آن آتش نشسته بودند و چند دختر زیباروی با تاج هایی از گل به سر،به خواندن چکامه به نام بهرامشاه بودند.بهرام نزد آنها رفته و از آن چهار دخترمی پرسد: شما دختران چه کسی هستید؟یکی از آنها پاسخ می دهد: « ما دختران آسیابان پیرهستیم که در این کوه شکار می کند.»درهمین هنگام آسیابان از راه می رسد با شکاری دردست.او به بهرام نماز می برد و اورا گرامی می دارد.بهرام به پیرمرد می گوید:«چرا این چهارخورشید را که هنگام شوی آنهاست در خانه نگه داشته ای؟پیرمرد پاسخ می دهد:
«آن ها دوشیزگان پاکی هستند که تا کنون جفت درخور خود را نیافته اند.»بهرام می گوید:«هرچهار را به من بده.»و پیرمرد با خوشحالی می پذیرد.بهرام می گوید من نیز این چهار دختررا هدیه ای از جانب پروردگار پاک می دانم.چون شب به روز می رسد،مهتری نزد پیرمرد می آید و می گوید:«شب گذشته بهرامشاه به خانه ی توآمد،جشن و آتش را بدید ودختران تو را پسندید و اکنون آنان همسران بهرام شاه هستند وبهرام شاه داماد تو شده است.آسیابان و زنش از شنیدن آن سخنان خیره شده و نام یزدان را به زبان می رانند.آن مهتر به آسیابان و زنش می گوید:«روی و موی زیبای دختران شما،بهرام را از چرخ چهارم به شوهری آن ها درآورد:
ازآن دختران آنک بد نامدار           برون آمدند از میانه چهار
یکی مشک نام و دگرسیسنک          یکی نام نار و دگرسوسنک
...زهرچارپرسید بهرام گور         کزیشان به دلش اندر افتاد شور
که ای گلرخان دختران که اید         وزین آتش افروختن برچه اید
یکی گفت کای سرو بالا سوار       به هرچیزماننده ی شهریار
پدرمان یکی آسیابان پیر       بدین کوه نخچیرگیرد به تیر
(همان ، ص1330)
...بدو گفت بهرام کاین هرچهار        به من ده وزین بیش دختر مکار
...بدو گفت هرچار جفت تواند       پرستارگان نهفت تواند
...بدو گفت بهرام کاین هرچهار          پذیرفتم از پاک پروردگار
(همان،ص1331)
پس از این بیشتر شاهد چند همسر گزینی های بهرام گور خواهیم بود.روزی بهرام گوربه شکار می رود و باز شکاری او که «طغری» نام دارد و برایش بسیار دوست داشتنی است، ناپدید می گردد.او به همراه چند تن ازلشکریانش به جستجوی طغری می روند و در بیابان به باغ آبا و پردرختی می رسند.درون باغ آبگیری زیبا دیده می شود که پیرمردی کنار آن برروی دیبای فرش شده برزمین نشسته است و بندگان و کنیزان دررفت و آمد و خدمت به او هستند.سه دخترزیبا دربرابرپیرمرد نشسته اند که هرکدام تاجی از فیروزه بر سردارند.چهره هایی چون بهارزیبا با بالای بلند،ابروانی کمند و گیسوانی بلند و جامی بلورین دردست دارند.زیبایی آنها بهرامشاه را خیره کرده و محو تماشای آن ها می شود.پیرمرد که نامش برزین بود با دیدن بهرام گور برخود لرزیده و چون باد خود را به او رسانده و خاک پای او را بوسه می دهد.شاه جهان به برزین می گوید:«طغرای من امروز گم شده است و دلتنگ آن پرنده هستم.پرنده ای که چون پلنگ مرغان را شکار می کرد.برزین خبردیدن طغری را به بهرام شاه می دهد و او را از نگرانی می رهاند.طغری را برای شاه می آورند و پس از خوردن و نوشیدن،سه دختر زیبای برزین نزد بهرام آمده و هنرنمایی می کنند.یکی از آنها چنگ می نوازد،دیگری پای می کوبد و سومی چامه می خواند.بهرام رو به برزین نموده و به او می گوید:
«تودامادی بهتراز من نخواهی یافت.این سه دخترت را به من بده تا اخترتورا به کیوان بلند سازم.»پیرمرد می پذیرد و می خواهد برای آنها جهیزیه به بهرام بدهد اما بهرام نمی پذیرد:
بدوپیرگفت این سه دختر چو ماه     به راه کیومرث و هوشنگ شاه
تورادادم و خاک پای تواند              همه هرسه زنده به رای تواند
مهین دخترم نام «ماه آفرید»                فرانک دویم وسیوم شنبلید
پسندیدشان شاه چون دیدشان                 زبانو زنان نیز بگزیدشان
(همان،ص1339)
بهرام آن دختران را به عماری نشانده و به مشکوی خود می فرستد.
درشکاری دیگر،بهرام به بیشه ای می رسد که دوشیرژیان درآن است و هردو را شکار می کند.درراه شبانی را دیده و از او می پرسد این همه گوسفندانی را که تو شبانی می کنی از آن کیست؟شبان که در پی نام است و می خواهد از بهرام بهره ای ببرد  می گوید:« من شبان مردی گوهر فروش و تاجرم که تنها یک دختر دارد.دختری که هم زیبا روی است و هم چنگ زن و هم چامه خوان.»اسب هوس بهرام تیز می گردد و نشانی خانه ی مرد گوهر فروش را از چوپان گرفته و به روستا رفته و مهمان مرد گوهر فروش می شود.او خود را به جای یکی از سردارانش معرفی می نماید.روزبه دانا که در این شکار همراه بهرام بود از کامجویی های بهرام به تنگ آمده و به موبدان می گوید:
«اکنون شاه ایران به دِه می رود وبه خانه ی گوهر فروش وارد شده و دختر او را خواستگاری نموده و تاجی برسرش می گذارد.او از خفت و خیز با زنان سیری ندارد.بهرام بیش از صد شبستان دارد و نهصد و سی زن تا کنون گرفته است که همه برسرشان تاج و افسری از گوهر دارند.باژیکساله ی روم ،هزینه ی زنان بهرام شاه می شود.دریغ از او و برو بالایش.دریغ از او و آن رخ مجلس ارایش.دریغ از آن همه زوربدنی اش که با یک تیر دو گور خررا شکار می کند و به هم می دوزد.همه ی اینها به زودی براثر خفت و خیز با زنان از میان می رود و بدنش چون پرنیان سست می گردد.از بوی زنان موی مردان سفید می گرددو سپیدی مو ،مرد را به مرگ نزدیک می گرداند.نزدیکی با زنان، مردان جوان را خمیده وگوژپشت می نماید و چند گونه بلا برآنها فرود می آورد.آمیزش باید ماهی یک بار باشد آن هم برای فرزنددارشدن.اگربیش از این باشد مانند این است که از مرد جوان خون ریخته شود و مرد خردمند چنین کاری نمی کند.»:
شبستان مر اورا فزون از صد است         شهنشاه زینسان که باشد بد است
کنون نهصد و سی زن از مهتران                   همه برسران افسر از گوهران
...شمردست خادم به مشکوی شاه          کزیشان یکی نیست بی دستگاه
همی باژخواهد زهر مرز و بوم                به سالی برایشان رود باژ روم
(همان،ص 1341)
یکی از موبدان نیز سخن روزبه را تایید نموده و می گوید:
«بهرام چون خورشیدی است که راهش را گم کرده است.»
 بهرام به خانه ی گوهر فروش وارد می شود و مرد تاجربه او خوش آمد می گوید.بهرام خود ش را «گشسب» معرفی می کند.پس از خوردن و نوشیدن دختر مرد گوهر فروش که نامش «آرزو » است، برای بهرام چامه می خواند و چنگ می نوازد.در چامه خوانیش، بهرامشاه را مدح می گوید و به مهمان که خود را گشسب معرفی نموده می گوید: تو مانند شهریاران هستی.بهرامشاه شیدای زیبایی او می شود و دلش مبتلا گشته و از ماهیار گوهرفروش دخترش را خواستگاری کرده و می گوید:
« دخترت را بر پایه ی آیین و دین به همسری به من بده»ماهیار رو به دخترش آزاده می کند و از او می پرسد:آیا تو حاضر هستی همسر این مرد بشوی؟آزاده پاسخ می دهد:«پدرجان اگرمرا به کسی می خواهی بدهی ،او همین گشسپ است و نه شخص دیگر. گویی که به بهرام گور شبیه است.»ماهیار به گفته ی دخترش بسنده نمی کند و از گشپ می پرسد:«ای سوار دشت نبرد به سراپای آرزو خوب بنگر و دانش و کوشش اورا ببین که اورا می پسندی؟گشسپ پاسخش روشن است.ماهیار می گوید چون شب به سر رسد ،فردا پیران داننده را می خوانیم و پیمان می بندیم.چون در آیین فریدون پیمان بستن درشب و درحال مستی روا نیست.اما اکنون شما را جفت یکدیگر می نامم.چون صبح فرا می رسد ماهیار و دخترش آگاه می شوند که مهمان آنها خود بهرامشاه است.بنده ای به ماهیار خبر می آورد که میهمان روشن روان بیدار شده  و به باغ درآمده است و سرو تن خود را شستشو داده و نیایش کنان در برابر خورشید با دلی پر امید نشسته است.ماهیار نزد بهرام آمده و از او پوزش می خواهد که شب گذشته در حضور او مست شده است.بهرام به او می گوید: « به جای پوزش خواستن بگو تا آن زیبا روی چنگ زن بیاید و برای ما بخواند و بنوازد...»
سرانجام به فرمان بهرامشاه چهل خادم ماه چهره می آیند و کلاهی از گوهر بر سر آرزو می گذارند و او را به مشکوی شاه می برند.
بهرام پس از چند بار دیگر که به نخچیرگاه می رود به کاخ دلارای خود دربغداد دوهفته را به خوشگذرانی سپری می کند و سپس از آنجا به شهر اصطخر باز می گردد و به مشکوی خود(حرمسرا) سرکشی می کند و می بیند که چندی از دلبرکانش بی تاج بر تخت عاج نشسته اند و گویا برای صرفه جویی در هزینه ها به دستور روزبه و موبد موبدان چنین کاری شده است.بهرامشاه روزبه را می خواهد و او را سرزنش می کند که چرا به دلبرهای او تاج و تخت نداده است و سپس به او می گوید من باژ روم و خزر را به همسرانم می دهم و اگراز آن باژها اکنون چیزی نمانده است از گنج ری و اصفهان باژبخواه تا شبستان ویران نشود چون ویرانی شبستان دراختر و درشأن شاه ایران نیست...
سرگرم شدن بهرام گور به حرمسرا و شکار و بازی سرانجام کاردست او می دهد و اورا از کشورداری و نگهداری مرزها غافل می گرداند که ناگهان خبر لشگرکشی خاقان چین رویای اورا به کابوس بدل می نماید وسرزنش بزرگان ایران را می شنود.او به خود آمده وبا درایت و شجاعت خاقان چین را شکست می دهد و خیالش آسوده می گردد تا این که یک روز موبد به بهرامشاه می گوید : شنگل پادشاه هندوستان دیگربه ایران باژ نمی دهد و مرزهای ما را ناامن کرده است.اوبه صورت ناشناس با چند نفراز پهلوانان ایران به هندوستان می رود و کارهای شجاعانه ای ازخود نشان می دهد که شاه هند با اشتیاق دخترخودش سپینود را به همسری بهرام درمی آورد.دختری چون سروسهی زیبا و چون شمع بی دود،دانا.این آخرین همسری است که بهرام برمی گزیند.شاید او دیگربه گفته ی شوپنهااور به یک بینش واقع گرایانه از زندگی رسیده است و ازسراب هوس ها و تخیّلات غریب جوانی رها شده است.(ص 252)بهرام در سن شست و سه سالگی تاج و تخت را به پسرش یزدگرد می سپارد تا بقیه ی عمر خودرا به نیایش دربرابر یزدان سپری کند اما روز بعد از خواب بیدارنمی شود.
 
 
منابع:
1.اروین د.یالوم،درمان شوپنهاور،ترجمه ی سپیده ی حبیب،انتشارات نشرنی ،تهران،1393
2.شاهنامه ی فردوسی،برپایه ی چاپ مسکو،جلددوم،انتشارات هرمس،چاپ سوم،تهران:1386
3.شوپنهاور،آرتور،درباب حکمت زندگی،ترجمه ی محمد مبشّری،چاپ هفتم،انتشارات نیلوفر،تهران:1396
4.ویلیام بی آروین،فلسفه ای برای زندگی،ترجمه ی محمد یوسفی،انتشارات ققنوس،تهران:1393 
5.لارس اسونسون،فلسفه ی ملال،ترجمه ی افشین خاکباز،چاپ سوم،نشرنو،تهران1396
 
دکترعلی جان بزرگی «جهانی»
            ajbozorgi@gmail.com    
کد مطلب: 104224
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *