مردم سالاری آنلاين 23 شهريور 1399 ساعت 17:34 https://www.mardomsalari.ir/interview/136340/چین-روسیه-مخالف-حل-مشکلات-بین-ایران-آمریکا-هستند -------------------------------------------------- ایران و سیاست آمریکا پس از یازده سپتامبر در گفت‌وگوی «مردم‌سالاری آنلاین» با مهدی مطهرنیا عنوان : چین و روسیه مخالف حل مشکلات بین ایران و آمریکا هستند -------------------------------------------------- یازده سپتامبر نقطه عطفی در تاریخ ایالات متحده و بلکه در تاریخ قرن بیست و یکم جهان است. اتفاقی که شاید هنوز بسیاری از ابعاد آن روشن نشده باشد، اما پیامد آن، حضور ۲۰ ساله آمریکا در خاورمیانه و جنگ‌های بزرگی بود که هنوز هم پایان نپذیرفته است. متن : یازده سپتامبر نقطه عطفی در تاریخ ایالات متحده و بلکه در تاریخ قرن بیست و یکم جهان است. اتفاقی که شاید هنوز بسیاری از ابعاد آن روشن نشده باشد، اما پیامد آن، حضور ۲۰ ساله آمریکا در خاورمیانه و جنگ‌های بزرگی بود که هنوز هم پایان نپذیرفته است. جنگ‌هایی که اگرچه اوباما و ترامپ را با شعارهای ضد جنگ به کاخ سفید فرستاد، اما در عمل حتی دو رئیس جمهور بعدی آمریکا در قرن بیست و یکم هم نتوانستند به این تنش‌ها پایان دهند. اما واقعیت این است که یازده سپتامبر برای آمریکا فضای جدیدی برای یافتن «دگر» خویش ایجاد کرد. دشمنی که در غیاب اتحاد جماهیر شوروی، دست آمریکا را برای مبارزه با آن خالی گذاشته بود و در نهایت آمریکا «دگر» خویش را در تروریسم یافت. کلیدواژه‌ای که می‌تواند هر کسی را در هر جایی و به هر شکلی درگیر کند. می‌توان با آن مبارزه کرد. کشورها را تحریم کرد و بدون اینکه جغرافیای آن مشخص باشد با آن جنگید. تروریسم برای آمریکا همان واژه‌ای بود که آمریکا برای هدایت جهان در قرن بیست و یکم به آن نیاز داشت و در یازده سپتامبر آن را یافت. فارغ از اینکه این حادثه واقعا اتفاق افتاده یا توطئه‌ای بزرگ پشت آن باشد، واقعیت امروز جهان را نمی‌توان تغییر داد. بازی در جهان پسا یازده سپتامبر، با جهان پیش از آن بکلی متفاوت است. با این آمریکا باید چه کرد؟ آیا باید در بازی سیاست با او همراه شد و به عنوان مهم‌ترین جغرافیای سیاسی منطقه به ساختن نظم جدید آمریکایی دست زد؟ آیا باید در مقابل این نظم جدید ایستاد و به هر قیمت تلاش کرد که بازی ایالات متحده به هم بخورد؟ یا راه سومی در این میان وجود دارد؟ بر همین اساس از دکتر مهدی مطهرنیا، کارشناس سیاست خارجی و آینده پژوه دعوت کردیم که در پیدا کردن پاسخ این سوال همراه ما و شما باشد. از مهدی مطهرنیا پرسیدیم تصویر بزرگ آمریکا بعد از یازده سپتامبر از جهان چیست؟ در این تصور بزرگ، آمریکایی‌ها، ایران، چین، اتحادیه اروپا و روسیه را چطور تصور کرده‌اند و این تصور چقدر با واقعیت همسو است؟ آیا ایالات متحده در وضعیت فعلی توان اعمال نظم جدید در جهان را داراست؟ آقای مطهرنیا در مصاحبه‌ای زنده در صفحه اینستاگرام مردم‌سالاری آنلاین، به ما گفت شرکای استراتژیک ایالات متحده در دهه آینده کانادا، ژاپن، کره جنوبی، استرالیا و ایران هستند. این شراکت استراتژیک به مرکزیت ایران خواهد بود و البته در این بین منافع اسرائیل، عربستان، ترکیه، چین، روسیه و اتحادیه اروپا به خطر خواهد افتاد. این مصاحبه در سایت آپارات در اینجا، شنوتو در اینجا و اینستاگرام در اینجا در دسترس هست. تصویر بزرگ آمریکا پس از ۱۱ سپتامبر چیست و استراتژیست‌های آمریکا جهان را چطور می‌بینند؟ هر کدام از بازیگران مهم عرصه روابط بین‌الملل در این تصویر چه جایگاهی دارند؟ و اساسا در وضعیت فعلی این تصور قابلیت عملیاتی دارد یا خیر؟ واقعه یازده سپتامبر، ریشه در دهه ۱۹۹۰ و پایان جنگ سرد داشت. اتفاقی که باعث ورود به دوران گذار در نظام بین‌الملل نوین جهانی بود. اگر نیک به دهه ۱۹۹۰ بنگریم، شاهد انتقال دکترین امنیتی ایالات متحده از دکترین آزادسازی برنهایم که قدمی فراتر از تحدید نفوذ شوروی بود و منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد، خواهیم بود. این اتفاق با سخنرانی جرج واکر بوش (پدر) در ۱۱ سپتامبر ۱۹۹۰ کلید خورد و بیانگر نظم نوین جهانی بود. این نظم بسیار جالب دارای مولفه‌های آزادی، عدالت، رفاه و به دور از تروریسم برای آقایی آمریکا در جهان طراحی شده است. مولفه‌های عصر جدید ایالات متحده آمریکا در دوران پسا ۱۱ سپتامبر، در دهه ۹۰ کلید زده شد. همان زمان «[ساموئل] هانتینگتون» مقاله‌ای تحت عنوان «فرسایش منافع ملی آمریکا» می‌نویسد و در آن مقاله به یک نکته مهم اشاره می‌کند. هانتینگتون در این مقاله می‌نویسد: «بدون شوروی، بودن آمریکا چه معنایی دارد؟» لذا مساله «دگر» استراتژیک مورد بحث قرار می‌گیرد. این استراتژی در نهایت در تئوری «برخورد تمدن‌ها» در سال ۱۹۹۳ جای خود را پیدا می‌کند. در سال ۱۹۹۵ «جرج تِنِت [George John Tenet]»، بحث تروریسم را مطرح می‌کند و در تمام گزارش‌هایی که به کنگره و رئیس‌جمهور ایالات متحده عرضه می‌کند، واژه تروریسم به عنوان دشمن اصلی آمریکا نهفته است. در همین فاصله شاهد جهت‌گیری جدید درباره بنیادگرایی اسلامی هستیم. فیلم‎‌های «بدون دخترم هرگز» و «دلتا فورس» ساخته می‌شود، اما موجی برنمی‌‎انگیزد. به بیان دیگر کل جهان اسلام به صورت درهم‌تنیده، نمی‌تواند به لحاظ واقعیت سیاسی در برابر چند ایالت آمریکا برابری کند. پس آمریکایی‌ها به دنبال یک شکل دیگری از استراتژی رفتند. چرا که در برابر آمریکا، دولت-ملت ها نمی‌توانستند وزنی داشته باشند. پس از مطرح کردن برخورد تمدن‌ها و تروریسم، تئوری «پیش دستی» در فیلم «گزارش اقلیت» مطرح شد. لذا تروریسم باید تبدیل به دشمن اصلی آمریکا می‌شد و از طرف دیگر برای این‌که آمریکا بتواند دکترین پیش‌دستی را به عنوان دکترین امنیتی پیاده کند، نیاز به یک واقعه بود. لذا من تعبیر «ضدواقعه» برای 11 سپتامبر را که «رورتی» فیلسوف آمریکایی به کار برد می‌پذیرم. ضدواقعه یعنی چه؟ این تعبیر را تعریف کنید... ببینید ۱۱ سپتامبر در فضای میان توطئه (که بعضی می‌گویند یهودیت یا آمریکا این کار را کرد) و واقعیت، در یک فضای میانه دارد. در واقع نمی‌توان آن را یک حادثه طبیعی و از طرف دیگر یک توطئه دانست. اما هر چه که بود، ایالت متحده آمریکا از آن بهره‌مند شد تا بتواند دکترین پیش‌دستی را پیاده کند و جهان پسایازده سپتامبر را برای شکل دادن به نظم آینده جهانی مدنظر خود شکل دهد. لذا در این تصویری که ما از ایالات متحده داریم دوران پس از ۱۱ سپتامبر، ورود آمریکا برای تثبیت هژمونی خود از منظر گسترش و بسط قدرت است. باید بپذیریم که آمریکا در همان زمان هم بزرگ‌ترین قدرت جهانی در ابعاد اقتصادی و سیاسی بوده است. خب طبعا هم علاقمند است این هژمونی را بسط و گسترش دهد. آمریکا بعد از این‌که توانست اروپا و شرق اروپا را فتح کند، می‌خواست وارد آسیا شود و این ورود نه برای کسب قدرت که برای گسترش آن بود. یعنی کسب پرستیژ بیشتر در دوران پسا ۱۱ سپتامبر که دوران ورود آمریکا به این منطقه است. لذا ایالات متحده در این مسیر با توجه به تلاش‌های «جان جی هامر [John J. Hamre]» در موسسه  csis، زمینه‌ساز بسط و گسترش هوشمند قدرت آمریکا در سال ۲۰۰۶ شد. این قدرت هوشمندتر آمریکایی، در سال ۲۰۰۶ توسط «جوزف نای [Joseph Samuel Nye Jr.]» دموکرات و «ریچارد آرمیتاژ [Richard Armitage]» جمهوری‌خواه رهبری و منتهی به روی کار آمدن «باراک حسین اوباما» شد. اوباما ادامه دهنده راه جرج دبلیو بوش و ترامپ ادامه دهنده راه اوباما است. جورج بوش تاسیس این بستر هژمونیک را داشت. اوباما تحکیم آن را به عهده گرفت و ترامپ در صدد تثبیت آن است. این ۳ در واقع سیاست‌هایشان با هم متفاوت است. این را باید پذیرفت ولی در عین‌حال در چارچوب فراحزبی این‌ها به دنبال کسب پرستیژ بیشتر و گسترش هژمونی از اروپا به آسیا و تثبیت قدرت هژمونیک آمریکا در عرصه جهانی و بین‌المللی هستند. لذا دوران پسا۱۱ سپتامبر به باور من گسترش ایالات متحده آمریکاست و هنوز هم پایان نپذیرفته است. آمریکا‌یی‌ها در این زمینه سناریوهای شایسته و بایسته‌ای دارند که اگر فرصتی بود توضیح خواهم داد اما در این مسیر آمریکا دچار موانع پیچیده‌ای است. از طرفی بزرگترین مسئله آمریکا، چین است و از طرف دیگر تا مساله ایران حل نشود، چین به سامان نخواهد رسید. همچنین روسیه هم توانسته نفوذ خود در منطقه را افزایش دهد. علاوه بر این اروپا هم دیگر پیرو صرف آمریکا نیست و به رهبری آلمان سعی در استقلال بیشتر خصوصا در عرصه سیاست خارجی دارد. این فضای چند قطبی را چطور تحلیل می‌کنید؟ من معتقد به وجود مانع نیستم. بلکه معتقدم این‎‌ها چالش هستند. چون چالش وضعیتی است که در آن توأمان با فرصت و تهدید مواجهیم. مثلا هواپیما برای پریدن دو مانع بر سر راه پرواز دارد. اول جاذبه زمین، دوم مقاومت هوا، فلذا طراح و خلبان هواپیما به وسیله افزارمندی‌هایی که دارد از باد برای فایق آمدن به جاذبه کمک می‌گیرد. بنابراین آنچه که در ایران یا خارج از ایران و حتی در هاروارد تحت عنوان «مانع چین» می‌خوانند، یا درست متوجه این مفهوم نیستند، یا این‌که می‌خواهند با بزرگنمایی چین به دستگاه سیاست خارجی کشورشان کمک کنند. چون بزرگ نشان دادن چین و بزرگ‌نمایی ایران، نیاز ایالات متحده آمریکا است. من در بحث «هارتلند و ریملند» این موضوع را بسیار تکرار کردم. به اعتقاد من، ایران اَوَلیّت استراتژیک ایالات متحده و چین اولویت استراتژیک این کشور است. فلذا اولیت و اولویت را باید از هم جدا کنیم. اولیت دربرگیرنده استلزامات رسیدن به هدف غایی، یعنی اولویت است و من این موضوع را در سال ۷۹ مطرح کردم. آمریکایی‌ها برای مواجه با ایران تئوری جنگ نامتعادل را مطرح می‌کنند. اصلا ایران نمی‌‎تواند تهدید نامتقارن ایالات متحده آمریکا باشد و استراتژیست‌های کاربلد می‌توانند این را بفهمند اما از منظر استراتژیک ما را در جنگ نامتعادل قرار می‌دهند و آسیب‌پذیری مجازی برای خود ایجاد می‌کنند. یعنی با قدرت افکنی مجازی و بزرگ کردن ایران و چین، بر اساس تئوری «باری بوزان [Barry Gordon Buzan]» می‌توانند در مناطق هدفشان با هزینه‌های بسیار کمتر حضور پیدا کنند و هزینه‌هایش را گردن کشورهای متحد خودشان بیندازند. امروز هزینه‌های حضور ایالات‌متحده در خلیج‌فارس را چه کسانی می‌پردازند؟ ما گفتیم تنگه هرمز را می‌بندیم، در واقع تنگه ترمز را هم نمی‌شود بست. برای اینکه به هر تقدیر آمریکایی‌ها در منطقه هستند و در فاصله خلیج فارس تا خلیج عدن حضور پیدا کردند. لذا بعد از ۱۱ سپتامبر ‌آمریکایی‌ها هدف‌گذاری کردند که در این‌جا حضور داشته باشند و شرکای استراتژیک خود را باز تعریف کنند. شما از متحدین اروپایی آمریکا یعنی آلمان، فرانسه و انگلستان به عنوان شرکای استراتژیک یاد کردید. من بارها گفته‌ام که این‌ها شرکای استراتژیک و حیاتی ایالات متحده آمریکا در قرن بیست و یکم نیستند. به نظر من در دهه آینده کانادا، ژاپن، کره‌جنوبی، ایران و استرالیا پنج شریک استراتژیک آمریکا خواهند بود. آمریکایی‌ها به دنبال این معنا هستند و می‌خواهند از ایران به عنوان ژاپن آسیای جنوب غربی استفاده کنند و پایگاه اصلی در این بین ایران خواهد بود. به باور من چالش روس‌ها و چینی‌ها این است که ‌آ‌ن‌ها می‌دانند اگر مسائل ایران و آمریکا حل شود، ایران یکی از قدرت‌های بزرگ بین‌المللی خواهد شد که در برابر روسیه و چین خواهد ایستاد و اگر احیانا هند هم به این‌ها بپیوندد، کار تمام است و سناریوی سوم شایسته انجام خواهد شد. لذا در حال حاضر وضعیت رقابت سرمایه‌داری اقتدارگرا به رهبری چین و سرمایه‌داری لیبرال به رهبری آمریکا و رو در رویی دو نظام سرمایه‌داری منعطف است. در آن زمان این باور نبود ولی الان می‌بینید که همان حالت پیش آمده است. یعنی آمریکایی‌ها در خلیج فارس حضور پیدا کردند و با بزرگ‌نمایی قدرت ایران و ایران‌هراسی و بعد از آن در بعد بین‌المللی اسلام‌هراسی و استفاده از تئوری جنگ نامتعادل کردند. استراتژیست‌های آمریکایی در کلاس‌های درسشان یاد می‌دهند که هیچ تهدیدی وجود ندارد. آیا آمریکا تهدید ندارد؟ چرا دارد، ولی یاد می‌دهند که چگونه تهدیدها را تبدیل به فرصت کنند و چطور تهدیدهای موجود در چالش‌ها را باید تبدیل به فرصت کرد و از فرصت‌های پنهان در چالش‌ها برای تبدیل به فرصت‌های انباشته استفاده کرد. این‌ها داشته‌های فراوانی است که می‌تواند زمینه‌ساز پرورش فضای بهره‌برداری آمریکا شود. نه اینکه آمریکا بزرگ است، بلکه ما نمی‌خواهیم این‌ها را باور کنیم و در رفتارشناسی سیاسی آمریکا‌یی‌ها اجرا و با دانایی نسبت به آن‌ها برنامه‌ریزی کنیم. یک تفسیری برای خودمان ایجاد می‌کنیم و هر چیزی را در آن تفسیری که خودمان داریم توجیه می‌کنیم. به لحاظ فلسفی باید واقعیت، امر واقع و رئالیتی را که جداگانه بپذیریم. لااقل برویم پدیدارشناسی هگل را بخوانیم. چون حتی استراتژیست‌های آن‌ها هم از فلسفه استفاده می‌کنند. نه به این معنا که فیلسوف باشیم، بلکه باید گزاره‌های فلسفه را بدانیم. شما اگر «انسان حیوان ناطق» «ارسطو» را نفهمید، «هدف وسیله را توجیه می‌کند» «ماکیاولی» را نمی‌فهمید و اگر این را نفهمید بی‌تردید «اصالت نفع» «جرمی بنتام» را نخواهید فهمید. چون در حوزه استراتژیک این معنا باید ادراک شود. اگر می‌توانید تفاوت «جنگ نامتقارن» و «جنگ نامتعادل» را توضیح دهید و کمی هم راجع به مفهوم «هارتلند» صحبت کنیم. در جنگ نامتقارن یک قدرت متوسط یا ضعیف با عملیات چریکی می‌تواند به قدرت یا ابرقدرتی ضربه‌های سهمگین وارد کند. آنجا می‌شود تهدیدی برای یک قدرت بزرگ در صحنه واقعیت عملیات تقابلی بود. اما در وضعیت تقابل یک قدرت کوچک در برابر یک قدرت بزرگ، آیا افکار عمومی می‌پذیرد که این قدرت بزرگ به این قدرت کوچک حمله کند؟ مخصوصا در جامعه دموکراتیک آمریکا که مردم بابت یک سنت مالیات، پاسخگویی می‌خواهند و در انتخابات برای کاندیداهای ریاست جمهوری گرفتاری ایجاد می‌کنند. پس با عملیات رسانه سعی می‌کند از قدرت کوچک، یک قدرت بزرگ بسازد، پس عراق را یک تهدید جلوه می‌دهد. به وسیله رسانه یک قدرت افکنی مجازی به وجود می‌آورد و خودش را آسیب‌پذیر و تهدیدپذیر نشان می‌دهد. این در حالیست که در واقعیت همان قدرت بزرگ و قدرت کوچک هستند، اما جهان تصور می‌کند که جنگ بین یک قدرت تضعیف شده و کشور کوچک قدرت یافته صورت می‌پذیرد. پس حمله قدرت بزرگ به قدرت کوچک توجیه می‌شود. این تئوری جنگ نامتعادل است. نامتعادل است ولی به گونه‌ای آن را متعادل نشان می‌دهد که این برخورد توجیه‌پذیر بشود. امروز شما را به عنوان تهدید ایالات متحده آمریکا نشان می‌دهیم. قدرتتان را به نمایش می‌گذارید و برجسته می‌کنید. می‌گویی من در برابر آمریکا ایستاده‌ام و آمریکا قدرتی که در حال افول است، یا ما کاخ سفید را حسینیه می‌کنیم و... آن‌ها بلافاصله در چارچوب همین تئوری آن را هایلایت می‌کنند. هارتلند چطور؟ از شمال غربی آفریقا تا چین و تبت، هارتلند بزرگ و کمربند قدرت در جهان است. بخش اول آن خاورمیانه عربی تا جنوب عراق است. فلات ایران می‌شود هارتلند مرکزی (نوهارتلند) و تبت هم هارتلند شرقی است. قسمت اولیه استراتژی ایالات متحده آمریکا، تسلط بر نوهارتلند است. ولی اولویتش تسلط بر هارتلند علیا و تبت است. قدرت‌هایی که به دریا راه دارند شرکای استراتژیک ایالات متحده آمریکا در قرن بیست و یکم خواهند بود. بین خلیج فارس و خلیج عدن را هم من می‌گویم هلال هارتلند و می‌دانیم که این را اسپایکمن هم مطرح کرد. آمریکایی‌ها به دنبال آن هستند که قدرت خود در قرن بیست و یکم را نمی‌توانند مانند قرن بیستم تثبیت کنند. امروز آمریکا وارد انقلاب صنعتی پنجم شده است. آن‌ها دیگر دنبال فورد و... نیستند. اگرچه ترامپ در ایالت‌های مختلف می‌گوید که ماشین‌سازی را راه می‌اندازم، ولی فعلا در کرونا به دنبال جذب رای است. آمریکایی‌ها وارد هوش مصنوعی و زمینه های گذار از آن چیزی است که من آن را عبور از گوی بلورین به فلک آبگینه می‌نامم. اینها واقعیت‌هایی است که نمی‌شود نادیده گرفت. این‌ها اول در قالب فیلم حرف می‌زنند و بعد آن را عملیاتی می‌کنند. مثل ژول‌ورن که مسائل را در قالب کتاب مطرح کرد. شما چطور و براساس چه استدلالی می‌فرمایید که کره، ژاپن، ایران، استرالیا و کانادا متحدین آینده استراتژیک آمریکا هستند؟ درحالی‌که اتحادیه اروپا، چین و روسیه حضور دارند، برزیل، آفریقای‌جنوبی، ترکیه و اسرائیل هم به عنوان قدرت‌های نوظهور وجود دارند؟ هر زمان قرار است مسائل ایران و آمریکا حل شود چه کسانی اجازه حل شدن آن را نمی‌دهند؟ ماجرای مک فارلین را چه کسی لو داد؟ مگر همین سیستم‌های امنیتی عرب نبودند؟ چرا این کشورها وارد این قضایا می‌شوند؟ به دلیل اینکه می‌دانند اگر مساله ایران و آمریکا حل شود، بزرگترین بازنده در سطح بین‌المللی، اتحادیه اروپا و چین هستند و در سطح منطقه، عربستان، اسرائیل و... همین اسرائیلی‌ها مگر خیلی چیزها را لو نمی‌دهند؟ مگر همین اسرائیلی‌ها نبودند که تلاش کردند از طریق هندوستان سایتی را بگیرند که به بوشهر حمله کنند؟ که یکی از سیستم‌های امنیتی منطقه آن را لو داد و در نشریات غربی هم پژواک پیدا کرد؟ من عرض کردم که آمریکا می‌خواهد، نمی‌گویم آمریکا هر چه می‌خواهد همان می‌شود. من بر این اعتقاد هستم که زمینه‌ها و سیگنال‌های قوی وجود دارد که می‌توان آن را پیش‌بینی کرد. در یک کلام بزرگ‌ترین کسانی که در بحث ژئوپلیتیک و ژئواستراتژیک می‌توانند در جهان هم‌گرایی ایجاد کنند و مانعی برای چین و اتحادیه اروپا در نظم آینده جهان بشوند، واشنگتن و تهران هستند. همان‌گونه که ایران در جنگ جهانی اول و دوم، پل پیروزی میان شمال و جنوب شد، الان پل پیروزی میان شرق و غرب است. ایران در بافت موقعیتی و کانتکسی از نظر جغرافیایی زمانی و مکانی قرار دارد که از طریق همین زمین، می‌توانیم بالاترین میزان قدرت را به دست بیاوریم. به گونه‌ای که از اروپای متحد، از چین، از روس‌ها و از آمریکا امتیاز بگیریم. اما الان جوری شده که هزینه‌های جنگ سرد چین، اروپای متحد و آمریکا را ما می‌پردازیم. حتی هزینه‌های عینی آن را هم ما می‌پردازیم و تحریم‌هایی که باید متوجه آن‌ها باشد را ما تحمل می‌کنیم و ارزش پول ملی‌مان سقوط می‌کند. این واقعا چه چیزی را نشان می‌دهد؟ ما نیازمند یک نگرش واقع‌بینانه هستیم. در وضعیت فعلی به عقیده شما باید چه کرد؟ آیا باید با نظمی که آمریکا به دنبال آن است، همراه شویم؟ یا آن را به هم بزنیم و به عنوان مهمترین جغرافیای منطقه به شکل‌گیری یک نظم جدید کمک کنیم؟ یا راه‌ دیگری وجود دارد؟ شما این موضوع را چگونه تحلیل می‌کنید؟ چیزی که من می‌گویم بازی شناخت جامع محیط است. من می‌گویم باید تحلیل کنیم که آمریکایی‌ها، روس‌ها و چینی‌ها چه می‌خواهند؟ آمریکا کریمه و اوکراین را گذاشت در سبد اتحادیه اروپا و روس‌ها که اینها با هم پیوند نخورند. سوریه و عراق هم همین‌طور خواهد شد. لبنان را هم اگر ببینید و سفرهای مکرون، همین برنامه برایشان وجود خواهد داشد. این‌ها همه دلایل استراتژیک دارد درباره سوال شما هم نظرم این است که باید ببینیم ایران چه چیز را در اهداف و منافع ملی دنبال می‌کند؟ ایران می‌خواهد یک کشور توسعه یافته، قدرتمند و منادی صلح بر مبنای فرهنگی باشد که من در کتاب «چیستی و کیستی» به آن فرهنگ ایرانسلامی می‌گویم. ایرانی که توسعه‌یافته که اولیت آن ایران و اولویت آن اسلامیت باشد. البته اسلامیت اصیل، نه آن‌چیزی که امروز شاهد آن هستیم و از دل آن ارتشا و اختلاس و... بیرون می‌آید. خب اگر می‌خواهیم به آن برسیم، باید ببینیم که این‌ها هدفشان در ارتباط با ایران چیست؟ اروپا یک شریک اقتصادی ‌می‌خواهد، چین یک جامعه هدف اقتصادی مانند ونزوئلا و سریلانکا و کره‌شمالی می‌خواهد. آمریکا هم به دنبال یک پایگاه استراتژیک اقتصادی است. خب کدام بهتر است؟ آن‌که شما را شریک اقتصادی می‌خواهد؟ یا آن‌که شما را بازار اقتصادی می‌خواهد و علاقمند است که شما پل عبوری به اروپا بشوید؟ آن‌طور که انگلیس‌ها در تاریخ برای ایران می‌خواستند یا روس‌ها در ماجرای آذربایجان دنبال آن بودند. آمریکایی‌ها، اروپای متحد و چین همه به دنبال منافع خودشان هستند. ما هم باید به دنبال اهداف و منافع خودمان باشیم. چینی‌ها می‌خواهند ایران پل پیروزی بر اتحادیه اروپا و ایالات متحده باشد. آمریکایی‌ها می‌خواهند ایران پل پیروزی باشد بر اتحادیه اروپا و چین و اتحادیه اروپا هم به دنبال پل پیروزی بر آمریکا و چین هستند. این رقابت‌ها جدی است و در عین حال اروپا و آمریکا در عین رقابت به دنبال همکاری توأمان هستند. الان رقابت «جو بایدن» و «ترامپ» هم در همین موضوع است. اتفاقا جو بایدن از جهاتی خطرناک‌تر است. برای این‌که اگر او بیاید، اروپای متحد بیشتر همراه و هم‌گام ایالات متحده می‌شود. من فکر می‌کنم که در این زمینه بهتر است که یک نوع تجدیدنظر داشته باشیم و با درک دقیق وارد این بازی شویم. اگر در این بازی بد بازی کنیم، ممکن است خیلی از امتیازات را در آینده از دست بدهیم. این مسجل است که آمریکا به فکر ما نیست. آمریکا به فکر قدرت نیویورک است و در واشنگتن آن را دنبال می‌کند. اگر آمریکا ببازد، بازار قدرت موجود در نیویورک همه اسباب و اثاثیه خود را جمع می‌کند و به یک کشور دیگر می‌رود. چون برای این بازار قدرت موطن مطرح نیست و به دنبال تثبیت سرمایه‌داری جهانی است. یعنی همان‌طور که همانگونه که از اسپانیا و پرتغال جمع کرد و به بریتانیا رفت و یک روز از بریتانیا جمع کرد و به نیویورک رفت، این‌ها اساسا مطرح نیست. به نظر شما این تحکیم هژمونی با ترامپ پایان می پذیرد؟ و او موفق به به کرسی نشاندن هژمونی‌ خواهد شد؟ ببینید فاز اول تاسیس بود که توسط جرج‌بوش اتفاق افتاد. فاز دوم تحکیم بود که توسط اوباما شکل گرفت و در نهایت ترامپ در فاز سوم به دنبال تثبیت هژمونی است. جرج بوش اول براساس سناریوی بایسته گفت یا با ما و یا بر ما، خب جهان نپذیرفت. اوباما با قدرت هوشمندتر سعی کرد که این هژمونی را تحکیم ببخشد و چهره‌ای را که بوش از آمریکا به تخریب کشیده بود تبدیل کرد به یک چهره مطلوب‌تر، حتی وقتی اوباما سرکار آمد، رئیس‌جمهور فوق راستگرای ما آقای احمدی‌نژاد نامه تبریک نوشت که هنوز هم جواب نگرفت. اوباما گفتمان تک-چند قطبی را مطرح کرد. ترامپ هم دوقطبی منعطف را در مقابل چین مطرح کرد. می‌گوید ما سرمایه‌داری دموکرات هستیم و فرانسه، آلمان و انگلستان باید هزینه‌های این پرچ‌مداری من را بدهید و مشارکت داشته باشید. چین هم باید بیاید در میدان و یکدیگر را تکمیل کنیم. واقعا هم مانند دو لبه قیچی است. و الا درگیری نظامی با چین که برای ترامپ مطرح نیست. همان بازی جنگ سرد را می‌خواهند با تقسیم قدرت و غنائم راه بیندازند و به جلو بروند. این‌که حالا کی پستدام و کنفرانس تهران راه بیفتد، باید منتظر باشیم. هر چند کنفرانس ورشو در مورد ایران اتفاق افتاده است. لذا به اعتقاد من این تثبیت هنوز تمام نشده ولی در آینده باید منتظر تلاش برای این تثبیت باشیم.   گفت‌وگو: موسی حسن وند