مردم سالاری آنلاين 15 شهريور 1395 ساعت 23:00 https://www.mardomsalari.ir/report/60731/پول-داروهایم-ندارم-درد-تحمل-می-کنم -------------------------------------------------- گفت و گویی با رضا خردمند، جانباز دفاع مقدس عنوان : پول داروهایم را ندارم،درد را تحمل می کنم -------------------------------------------------- هوای شهریور است دیگر. گاهی گرمای طاقت فرسای مرداد را دارد و گاهی ملسی هوای مهر را. آن روز باد ملایمی می وزید و حال روزگار خوش بود.باید به میدان امام حسین می رفتم .به خانه یک جانباز . همین قدر از او می دانستم . یک جانباز که حوالی میدان امام حسین زندگی می کند ... همین. متن : هوای شهریور است دیگر. گاهی گرمای طاقت فرسای مرداد را دارد و گاهی ملسی هوای مهر را. آن روز باد ملایمی می وزید و حال روزگار خوش بود.باید به میدان امام حسین می رفتم .به خانه یک جانباز . همین قدر از او می دانستم . یک جانباز که حوالی میدان امام حسین زندگی می کند ... همین. مترو؛کارم را راحت کرده بود. در حال و هوای خودم بودم و مشغول تماشای برو بیای دست فروش ها که پیجر مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد ،میدان امام حسین. چند دقیقه بعد پیاده شدم. روی پله برقی مترو، درست یک پله جلوتر از من ، دختر نابینایی با عصای سفید ایستاده بود. پله برقی که بالا رسید ، هم قدم شدیم . انگار مسیر را حفظ بود . بی آنکه تعلل کند، به سمت در خروجی مترو می رفت. حس کردم می تواند من را راهنمایی کند. بی آنکه به نابینا بودنش فکر کنم، از او راهنمایی خواستم تا خیابانی را که در آدرس برایم نوشته بودند، پیدا کنم. حدسم درست بود. او بچه این محل بود و منطقه را مثل کف دستش می شناخت. عصایش را جمع کرد و داخل کیفش گذاشت و گفت دستم را بگیر تا با هم برویم. دستش را گرفتم و همراهش شدم. اسمش فاطمه بود و از کودکی دنیا را ندیده بود اما با همین چشمان بی فروغ من را تا نزدیکی های آدرس، راهنمایی کرد. از فاطمه که جدا شدم چشمانش، یک لحظه از نظرم دور نمی شد. او اولین کسی بود که وقتی آدرس را از او پرسیدم من را تا مقصد برد و وقتی مطمئن شد آدرس را پیدا کردم،رفت. در همین فکرها بودم که پلاک منزل جانباز عزیز را پیدا کردم و زنگ را زدم. در که باز شد با یک راه پله قدیم ساز مواجه شدم .یک ساختمان قدیمی با پله هایی که ارتفاعشان بیشتر از حد استاندارد به نظر می رسید. وقتی رسیدم، میزبان جلوی در به استقبال آمده بود... وای عجب روزی بود آن روز .... جانبازی که برای مصاحبه به منزلش رفته بودم ؛ نابینا بود. برای یک لحظه مغزم هنگ کرد . واقعا حکمت هم مسیر شدنم با فاطمه نابینا و حضورم در منزل یک جانباز نابینا چه بود؟ مهمانی در منزل آقای خردمند خیلی زود فکرم را جمع کردم و وارد خانه شدم. از راه پله ها مشخص بود که خانه هم باید قدیم ساخت باشد. یک خانه ساده و خیلی معمولی که از تمیزی اش پیدا بود یک بانوی باسلیقه، خانم خانه است. شیرین خانم؛ همسر آقای خردمند هم به استقبالمان آمد و گفت و گوی ما در یک فضای گرم و صمیمی اغاز شد. دلم می خواست سکوت کنم تا جانباز عزیز کشورم صحبت کند و از روزهایی که دیده و ندیده حرف بزند. جانباز سربلند کشورم صحبت را آغاز کرد و گفت: من رضا خردمند هستم. در حال حاضر که اینجا نشسته ام، هر دو چشمم را از دست داده ام و قدرت بینایی ندارم. سال 66در سردشت شیمیایی شدم و به مرور بینایی ام کم و کمتر شد تا اینکه در سال 86نابینای مطلق شدم. یواشکی رفتم جبهه اما دلم می خواهد به گذشته برگردم به سال60. من از 15 سالگی عازم جبهه شدم .البته یواشکی. چون پدرم اجازه نمی داد که من به جبهه بروم بنابراین با بچه محل ها هماهنگ می کردیم یواشکی به جبهه می رفتیم. من اهل کرمانشاه هستم و آن روزها کلاس دوم راهنمایی بودم . وقتی با بچه محل ها قرار گذاشتیم که به جبهه برویم من از مدرسه فرار کردم و برای اولین بار جبهه رفتن را تجربه کردم. خوب یادم هست که آن زمان به منطقه قصر شیرین رفتم. اولین باری که مجروح شدم برج دو سال 60 بود که عملیات بازی دراز در قصر شیرین شروع شد. در آن عملیات شهیدان؛ شیرودی و کشوری هم حضور داشتند. آن روزها گذشت و در سال 61قصر شیرین آزاد شده بود. جبهه ما یک جبهه مخفی بود. آن روزها من 16ساله بودم که برای اولین بار مجروح شدم و سه تا ترکش توی سرم خورد. بعد از آن من را به کرمانشاه اعزام کردند اما چون بدون رضایت پدرم به جبهه رفته بودم، نگذاشتم خانواده ام از مجروحیتم مطلع شوند. مدتی در بیمارستان بستری بودم و بعد از بهبودی مجددا به جبهه برگشتم. البته آن سه ترکش، هنوز هم در سرم به یادگار مانده اند و ارمغانشان برای من بستری شدن های مکرر در بیمارستان اعصاب و روان و ایجاد زحمت برای همسرم و فرزندانم است. چرا که این وجود این ترکش ها در سرم،گاهی اوقات من را تبدیل به یک آدم عصبی و بد خلق می کند که درد های شدیدی را در ناحیه سر تحمل می کنم و تا در بیمارستان بستری نشوم اوضاعم بهتر نمی شود. مجروحیت دوم بار دوم که مجروح شدم بر می گردد به زمانی که من با ماشین مهمات جابجا می کردم. یک بار هواپیما بمباران کرد و موج انفجار من را گرفت و بیست متر پرت شدم و دوازده تا از مهره های پشتم در اثر پرتاب شکست. این اتفاق سال 63 برایم افتاد، یعنی زمانی که من 18 ساله بودم. بعد از این اتفاق من را به بیمارستانی در تهران اعزام کردند. من تا آن زمان هیچ وقت به تهران نیامده بودم و اولین باری بود که پایم به تهران باز شد. آن زمان چشمهایم می دید و هنوز نابینا نشده بودم. هجده روز در بیمارستان بودم و به محض اینکه پشتم کمی بهتر شد از بیمارستان فرار کردم و باز هم برگشتم جبهه. من شاهد جنایت های عراق در قصر شیرین بودم و نمی توانستم نسبت به میهنم بی تفاوت باشم به همین دلیل تا حالم کمی بهتر می شد، برمیگشتم جبهه. سومین مجروحیت اما آن روزها گذشت تا اینکه 64 سال در منطقه جفیر، خمپاره خورد و من تا صدای سوت خمپاره را شنیدم 120 سریع دراز کشیدم وقتی روی زمین دراز کشیدم و در همین حین ترکش به کف پایم اصابت کرد و این سومین مجروحیت من بود که بعد از آن من را به بیمارستان بقایی اهواز بردند و ترکش را از پایم در آوردند. مجروحیت چهارم چهارمین باری که دچار مجروحیت شدم در چنگوله بودم. آن زمان موج انفجار من را گرفت و بعد از اینکه کمی بهتر شدم، رفتم منطقه غرب و دیگر جنوب، را رها کردم. مجروحیت پنجم پنجمین باری که مجروح شدم در سردشت بودم . سال 66بود که بمباران شیمیایی سردشت رخ داد و من در آن بمباران شیمیایی شدم و سوزش ریه و نابینایی چشمانم ارمغان این مجروحیت است. این اتفاق دقیقا نوزدهم تیرماه 66 برایم رخ داد و حاصل آن ناتوانی امروزم است. وقتی سردشت بمباران شیمیایی شد ، من حدودا بیست و یک ساله بودم. وقتی شیمیایی می زدند بوی پیاز داغ در هوا می پیچید و خیلی از بچه های ما در جا به شهادت رسیدند. این آخرین مجروحیت من بود اما اثراتش را بعدها نشان داد. بعد از این ماجرا من تا مدت ها اب ریزش و سوزش چشم داشتم اما آن روزها همرزمان من جراحت های عمیق تری داشتند و من شرم داشتم که به مرخصی بروم و آنها در جبهه بمانند. بنابراین در جبهه می ماندم و با سوزش چشم کنار می آمدم. آن روزها اکثر رزمنده ها اصلا به فکر این مسئله نبودند که بخواهند دنبال جانبازی و این جور مسائل باشند. هر چه بود فقط عشق بود و عشق . ماجرای ازدواجم آشنایی من و خانمم به واسطه زن عمویم بود. برادر خانمم همسایه عمویم بود و زن عمویم ، خانمم را در منزل برادرش دیده بود و برای من در نظر گرفته بود. وقتی به من پیشنهاد دادند که برای خواستگاری به منزل ایشان بروم من سه شرط داشتم . اول اینکه همسر آینده ام دنبال تجملات و مال دنیا نباشد چون وضع مالی پدرم خوب بود و دلم نمی خواست کسی به این واسطه به من بله بگوید. دومین شرط من این بود که خانواده همسرم مستاجر نباشند چون از جابجایی بیزار بودم. و سومین شرطم این بود که نام همسر آینده ام حتما ایرانی باشد. خانم عمویم گفت که دختری که من برایت در نظر گرفته ام هر سه شرط را دارد . خلاصه با عمو و زن عمویم به خواستگاری رفتیم و من و شیرین خانم در عرض یک هفته سر سفره عقد نشستیم. همسر من، در این مدت که با من زندگی کرده واقعا برایم سنگ تمام گذاشته و در تمام مدت بیماری ام پابه پای من در بیمارستان های شهر، گرفتار من بوده. من واقعا از روی زن و بچه ام شرمنده ام چون با وضعی که دارم، هیچ کاری از دستم بر نمی آید که برایشان انجام دهم و فقط می توانم بگویم که شرمنده شما هستم . روزی که به تهران آمدم حالا دیگر ازدواج کرده بودم و صاحب دو فرزند به نام های اشکان و امیر بودم. در تمام مدتی که زندگیم را آغاز کرده بودم با مشکل سوزش و آب ریزش چشمانم دست به گریبان بودم. مدام از این دکتر به آن دکتر می رفتم. اما فقط قطره می دادند و این قطره ها دردی از من دوا نمی کرد. به ناچار برای درمان به تهران می آمدم و در این رفت و آمدها برایمان سخت شده بود. مخصوصا اینکه مجبور بودیم به منزل اقوام برویم و این ایجاد مزاحمت برایم جز شرمندگی چیزس نداشت. این شد که ناچار شدیم برای معالجه به تهران نقل مکان کنیم. خلاصه شهر و دیارم را رها کردم و آمدم تهران. ماجرای نابینا شدنم نوروز سال 86بود که با ماشین خودم به همراه خانواده راهی کردستان شدم. شب سال تحویل بود که حس کردم چشمانم در حال آتش گرفتن است و به قدری آب ریزش دارد که دستمال جوابگوی اشک چشمانم نیست. بچه دومم آن زمان 6 ماهه بود. شب عید را به هر سختی بود تحمل کردم تا عید بقیه را خراب نکنم. روز بعد رفتم بیمارستان. دکتر چشمانم را معاینه کرد و گفت: قند داری؟ گفتن نه اصلا. پرسید؟ جنگ بوده ای؟گفتم هشت سال. پرسید: منطقه شیمیایی بوده ای؟ گفتم بله . شیمیایی شده ام. این را که گفت تازه فهمیدم مشکل چشمانم از چیست. تا آن زمان نمی دانستم که این همه دردی که بابت چشمانم تحمل می کنم، عوارض شیمیایی شدن در جنتگ است و تصورم بر این بود که یک حساسیت ساده است. آن روز دکتر به من گفت که عصب چشمانت خشک شده و کاری از دست ما ساخته نیست. این شد که نوروز 86مصادف شد با نابینا شدن من. سابقه جانبازی من بعد از اینکه بینایی ام را از دست دادم تازه به این فکر افتادم که دنبال کار جانبازی ام بروم و مدارک جانبازی ام را تکمیل کنم. وقتی دنبال این کار رفتم؛ تاریخ جبهه و صورت سانحه و اینجور چیزها را از من خواستند. همه این مدارک را داشتم و تحویلشان دادم. یگان و گردانم مشخص بود و همه را داشتم. همه این مدارک را به بنیاد شهید بردم و مدارک به کمسیون رفت. قرار شد چهل و پنج روز دیگر جواب درخواست جانبازی شما آماده میشود.چهل و پنج روز شد سه ماه و خبری نشد. شد پنج ماه باز هم خبری نشد. خلاصه خودم با این وضع چشمانم به همراه خانمم پی گیر شدم و رفتم دنبال مدارک.گفتند رییس بنیاد عوض شده و پرسنل هم تغییر کرده اند. مدارک شما در این جابجایی ها گم شده . برای من نامه ای نوشتند و دوباره پزشکان معتمد خودشان من را مجدد معاینه کردند و در تمام این دوندگی ها فقط شرمنده خانمم شدم. خلاصه بعد از یک سال دوندگی کمسیون تایید کرد که فقط بابت سه ترکشی که در سرم دارم سه درصد جانبازی به من تعلق بگیرد و سایر آسیب هایی که به من وارد شده در درجه جانبازی من به حساب نیامد و گفتند باید به کمسیون بدوی سپاه بروی و مجدد تمام این روند را طی کنی. خلاصه با خانمم عازم سردشت و بعد از آن راهی اهواز شدم. به اهواز که رفتیم ما را به یک زیر زمین فرستادند که کوهی از پرونده در آن تلمبار شده بود. گفتند، بگردید پرونده تان را پیدا کنید. من که چشمانم نمیدید؛ طفلک خانمم. مگر می شد از بین این همه پرونده ؛ پرونده گم شده مرا پیدا کند؟ خلاصه پیدا نشد و برگشتیم... فقط هشتصد هزار تومن حقوق مستمری می گیرم گذشت تا پارسال. برج دوازده بود که در بیمارستان سورنا بستری بودم که بخشنامه ای آمد که قرار شد حالت اشتغال به من تعلق بگیرد . یعنی مانند یک کارمند به من حقوق تعلق بگیرد. این وضعیت برای من قابل قبول بود اما این هم نشد چون من بیمه تامین اجتماعی رد کرده بودم که برای بیماری ام دفترچه تهیه کنم .چون تا قبل از آن دفترچه بیمه نداشتم. قانون حالت اشتغال این است که یک جانباز به اندازه یک کارمند، حقوق بگیرد. اما به من گفتند که یک بخشنامه آمده که طبق آن کسانی که مستمری بگیر تامین اجتماعی هستند حالت اشتغال شامل حالشان نمی شود. در نتیجه چون من بیمه تامین اجتماعی هستم این حقوق هم شامل حال من نشد و من در حال حاضر فقط هشتصد هزار تومن حقوق از تامین اجتماعی دریافت می کنم. من در این خانه مستاجر هستم و ماهی پانصد هزار تومن اجاره می دهم و دو بچه دانشجوی آزاد دارم. من یک ایرانی هستم من از روزی که بسم الله گفتم و رفتم برای دفاع از آب و خاکم با خودم گفتم من یک ایرانی هستم و یک ایرانی هیچ وقت احساس خفت نمی کند. من دلم نمی خواهد دستم را جلوی مسولین دراز کنم . باز هم اگر به گذشته برگردم حتما همین کار را می کنم و باز هم برای دفاع از خاکم همه چیزم را می دهم. همین الان هم اگر خدای نکرده جنگ شود حتما هر دو پسرم را می فرستم جبهه. اصلا احساس پشیمانی ندارم . من برای مردمم رفته ام و باز هم پیش بیاید برای ایرانی ها هر چه در توان داشته باشم انجام می دهم. توان پرداخت پول داروهایم را ندارم داروهای من خیلی گران است. یک قلم داروی من دویست و پنجاه هزار تومن است و من توان پرداخت آن را ندارم بنابر این داروهایم را مصرف نمی کنم و درد را تحمل می کنم. سوال من این است آیا در این مملکت هیچ کس دو تا حقوق نمی گیرد که من نابینا را به خاطر داشتن مستمری تامین اجتماعی از داشتن حق خودم محرومم.خوش به حال کسانی که رفتند و این روزها را ندیدند. خوش بحال کسانی که شرمنده زن و بچه شان نشدند.از ان بالایی میخواهم جانم را بگیرد تا بیشتر از این شرمنده خانواده ام نباشم.این از همسر من که یک روز خوش در زندگی اش ندیده.تمام زندگیش را گذاشته پای بیماری های جور وا جور من .آن از فرزندانم که به خاطر فقر و نداری من ناچارند ترک تحصیل کنند چرا که من پول ندارم شهریه دانشگاه آزاد آنها را پرداخت کنم. با این همه درد و بدبختی من فقط پنج درصد جانبازی دارم و راستش را به من نمی گویند که چرا چشمان من را جز جانبازی ام به حساب نمی آورند .شاید پیش خودشان می گویند که مبادا در جنگ جانباز نشده باشد.در حالی که هم مدارک پزشکی من موجود است و هم همرزمانم می توانند شهادت بدهند که چشمان من در سردشت شیمیایی شد... حالا من مانده ام و نابینایی و بی پولی و غربت و بی مهری مسولین و نمی دانم باید دردم را به چه کسی بگویم. گزارش : مرجان حاجی حسنی/ روزنامه مردم سالاری