۱۲
شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸ ساعت ۱۵:۰۱
نگاهی به فیلم «شکستن همزمان بیست استخوان»

اصالت عقل در اقالیم رها شده

«شکستن همزمان بیست استخوان» از الگوی کلاسیک نزاع میان عقل و دل پیروی می‌کند. اما این نزاع در پیوندی ناگسستی با مهاجرت معنا می‌یابد. روایت مهاجرت‌های اجباری و جبر حاصل از مناسبات شهروندی درجه دوم؛‌ سرنوشت شخصیت‌های فیلم را تعیین می‌کند. عظیم با بازی محسن تنابنده و فاروق با بازی مجتبی پیرزاد؛ دو برادر افغانستانی با دو ویژگی مشترک، تعلق عاطفی به خانواده و مادر هستند.
اصالت عقل در اقالیم رها شده
«شکستن همزمان بیست استخوان» از الگوی کلاسیک نزاع میان عقل و دل پیروی می‌کند. اما این نزاع در پیوندی ناگسستی با مهاجرت معنا می‌یابد. روایت مهاجرت‌های اجباری و جبر حاصل از مناسبات شهروندی درجه دوم؛‌ سرنوشت شخصیت‌های فیلم را تعیین می‌کند. عظیم با بازی محسن تنابنده و فاروق با بازی مجتبی پیرزاد؛ دو برادر افغانستانی با دو ویژگی مشترک، تعلق عاطفی به خانواده و مادر هستند.
به گزارش مردم سالاری آنلاین، اساس فیلم بر انتخابی اجباری میان عقل و دل، در شرایط بی ثبات مهاجرت، شکل گرفته است. در پلان افتتاحیه و معرفی، فیلمساز جمع کثیری از مهاجرین افغانستانی را در حال جشن و شادی نشان می‌دهد. آنها فارغ از تفاوت‌ها و مسائلی که مهاجرت برایشان تحمیل کرده، به شادی برای مهاجرتی دیگر می‌پردازند. اما این مسئله در دل انتخابی عقلانی صورت گرفته است. علیرغم وابستگی و تعلق عاطفی مادربزرگ و بچه‌های فاروق، او به همراه خانواده‌اش قصد مهاجرت به آلمان را دارد. عظیم به شدت مخالف این تصمیم است و مادرش را در این تصمیم متضرر می‌داند. در ادامه اما فراتر از این سویه‌های عاطفی، مادر هر دو کلیه‌اش را از دست داده و برای حیات خود به پیوند کلیه نیاز دارد. طبق قانون، یک ایرانی نمی‌تواند به غیر ایرانی عضوی اهدا کند. در این بستر دراماتیک و شرایط بغرنجی که عظیم به لحاظ عاطفی در آن گرفتار است؛ مجبور به انتخابی دیگر است. اینکه کلیه‌اش را به مادر بدهد یا خیر!؟ این دعوای میان عقل و دل در بستر موقعیت مهاجرت و نبودن در سرزمین مادری معنی می‌یابد. در موقعیتی که شرایط مهاجرت و شهروندی درجه دوم بر تصمیمات شخصیت‌ها سایه می‌اندازد. انواع محدودیت‌ها و تبعیض‌ها برای مهاجرین وجود دارد و جبر بالاتر اینکه آنها برای ادامه زندگی تن به این مهاجرت‌های اجباری می‌دهند.
به نوعی دل کندن از سرزمین مادری با دل کندن از مادر، هر دو با مرجح دانستن تصمیم عقل زمینه انطباق می‌یابد. دو برادر هر دو در مقطعی تسلیم این تصمیم عقلانی می‌شوند. عقلی که سود خصوصی را تقویت می‌کند و آنها برای ادامه حیاتی بهتر مجبور به ترک تعلقات عاطفی و احساسی خود هستند. اما به نظر می‌رسد این احساسی که آنها را درگیر با تصمیمات عقلانی می‌کند، چندان نمی‌تواند نقش تعیین کننده داشته باشد. درواقع دیالکتیک عقل و دل از یک منطق مستحکم باورپذیر پیروی نمی‌کند. در حالیکه عظیم می‌گوید اولویت اول تا صدم زندگی مادرش است، اما در پلان بیمارستان، به یکباره از تصمیم خود صرفه نظر می‌کند و نمی‌تواند برای نجات جان مادرش، از خود بگذرد. در حالیکه تا پیش از این آنچه فیلم از شخصیت او ساخته، به جز مادرش گویی هیچ مسئله و اولویت دیگری در زندگی او معنا ندارد و تمام کنش‌های او از ابتدای فیلم در درگیری با برادرش و در ادامه برای پیوند کلیه وپیدا کردن کلیه اهدایی و تامین هزینه آن و... حول محور اهمیت مادر می‌چرخد. حال پس از زمینه‌چینی‌ عمدتا غلو شده از این میزان احساس تعلق، به یکباره او بدون اینکه تا پیش از این تردیدی در ذهن او برای ما ساخته باشد، تصمیم می‌گیرد علیرغم اوضاع بحرانی و در خطر مادرش، به فکر سلامت خود باشد. درواقع جدلی که پیرنگ اصلی فیلم در چندین خرده روایت خود آنرا دنبال می‌کند بر این اساس شکل می‌گیرد. اما هیچگاه دراماتیک نمی‌شود و در بازی و شخصیت‌پردازی تصمیم‌گیرندگان ملموس نمی‌شود. تا پیش از انصراف یکباره عظیم، مخاطب اطمینان داشت که او برای نجات ماردش دست به هر کاری می‌زند، اما او بدون زمینه‌چینی و حتی کوچکترین تردیدی، تمام شناخت ما از شخصیتش را مخدوش می‌کند و این تزلزل، ارتباط حسی و منطقی ما را با او قطع می‌کند.
ضمن اینکه این عدم زمینه‌چینی در تصمیم نهایی عظیم، با واکنش نهایی فاروق در مواجهه با عظیم به شکلی برعکس قابل توجیه نیست. او که با شنیدن خبر بیماری وخیم مادر به ایران باز می گردد؛ با عصبانیت و میمیک خشمگین به دنبال عظیم می‌گردد اما وقتی با او مواجه می‌شود، به نشانه همدردی دست روی دست برادر می‌گذارد و ما را متعجب می‌کند.  و این دست روی دست گذاشتن،‌ اصطلاحا کنش مشترک آنها در برخورد با مسئله‌ای مشترک است و به نوعی به قبول این جبر بی رحم و بی احساس می‌انجامد. جبری جغرافیایی که آنها را به عنوان شهروند درجه دوم، مجبور به زیرپا گذاشتن عواطف و مناسبات خانوادگی می‌کند. در این اوضاع بی ثباتی که به لحاظ اقلیمی آنها را فراگرفته، گویی تن دادن به سود خصوصی تصمیم مشترکی است که برای هر دو مطرح است. ضمن اینکه به نظر می‌رسد آنچه این فیلم را در میانه خود از خط سیر طبیعی خود خارج می‌کند و مشکلات ملی برای تهیه کلیه را اساسا با بن بست روبرو می‌کند، نقد قانون تبعیض‌آمیز اهدای کلیه به مهاجرین افغانستانی است.
فیلمساز سعی دارد این خبر کمتر شنیده شده را در اوج داستان به نوعی ضربه آخر به سرنوشت این شخصیت‌ها قلمداد کند. عظیم پس از مدت‌ها تلاش و مرارت‌ بسیار به فروشنده کلیه می‌رسد اما در لحظه آخر منعی قانونی او را از رسیدن به هدف بازمی‌دارد. این تبعیض قانونی قابلیت به نقد کشیدن دارد اما در کنار عدم بیان دلایل مهاجرت آنها، نگاهی یکسویه و تک بعدی به ماجرا است.
بحث توجه به مهاجرت و لزوم آن در زندگی این شخصیت‌ها، بدون دلیل صورت می‌گیرد. علت مهاجرت آنها به ایران و سپس علت مهاجرت فاروق به آلمان برای مخاطب روشن نیست. تنها از محدودیت‌ها و نقصان‌هایی صحبت می‌شود که مهاجرت برای آنها در پی دارد.
در حوزه کارگردانی، دوربین برای نشان دادن وضعیت و احساسات شخصیت‌ها، هیچ تلاشی برای نزدیک شدن ما به حس و حال پرتنش شخصیت‌ها نمی‌کند. بدین معنی که عموما به جای قرار گرفتن موضوع محوری در گوشه سمت چپ تصویر، در نماهایی مدیوم شات، شخصیت‌ها را به شکلی ایستا و کم برخورد در مرکز کادر نشان می‌دهد. ضمن اینکه موقعیت دوربین هم عموما از پشت پنجره است. موقعیتی بسیار تکرارشونده که نمی‌تواند به القای حس و برانگیختن احساسات مخاطب در همذات‌پنداری با شخصیت‌ها کمک کند. از میان تمام احساساتی که شخصیت‌ها در مناسبات خانوادگی خود از آن صحبت می‌کنند، تنها رابطه عاطفی عمیق مادربزرگ با یکی از نوه‌ها می‌تواند به انتقال حس کمک کند. علیرغم اینکه این انتقال نیز نه به واسطه کارکرد دوربین، بلکه به دلیل صدای سوبژکتیوی است که میان مادربزرگ و نوه در اوج دلتنگی‌هایشان رد و بدل می‌شود.
رویا سلیمی
 
کد مطلب: 119159
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *