۰
پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۱۴:۲۳
صحنه‌سازي با پياز داغ و يارانه نقدي بر صحنه

صحنه بر خواني پاياني

فروغ سجادي
صحنه بر خواني پاياني

صحنه بر خواني يک
در آخرين روزهاست که ميدان کارزار برپا و اداي ديني مي‌شود به تکراري هميشگي ‌سال‌هاي گذشته‌؛ امسال عجيب جاي يک رستم و سهراب در صحنه خالي بود و دل همه شاهنامه دوستان به خون‌. دو صحنه گردان در يک اتحاد به ميدان آمدند و به دست سهراب خنجري دادند و رستم را رجز خوان کردند و وتهمينه را شبيه خوان و رخش را به زبان آوردند تا يک چيزي را بشکنند و شکستند دل همه شاهنامه دوستان دو آتشه را که خود غلط مي‌پنداشتيد، هر چه در سر مي‌پنداشتيد و با زباني از عهد نياکان قصه‌هايي روايت کردند که سم اسب‌ها، خالقان اين روايت‌ها بودند و گوش شنوا نبود تا بشنود اين داستان را. صحنه کوچک به تنگ آمد و دو صحنه‌ساز به جنگ شدند و راوي اصلي اين داستان گيج ومبهوت به فرياد در آمد که «دو درويش در يک اقليم بگنجند‌، اما دو صحنه‌‌ساز يا صحنه‌گردان نه!»
صحنه برخواني دو
زمان تنفس و تفرج است و راوي به ميان تماشاگران در چايخانه صحنه سرا آمده که اجتماعي است ازنقيضين؛ علما و صحنه‌سازان روزگار. اينجا نه ميدان کارزار است و خود کارزاران هستند به خط . چاي مي‌نوشند و اجتماعي است از اختلاف علما بر سر صحنه سازي‌هاي غير خودي‌ها و مهمانان ناخودي رسيده به اين ميدان. يکي آرام نجوا مي‌کند که صحنه‌سازان مجار به خوبي به ميدان آمدند و ديگري فرياد مي‌زند اين نه آن بود که مي‌پنداشتيم بلکه حق صحنه را بازي‌سازان رمي ‌به جا آوردند و ديگري به وسط انداخت خود را که جنگجويان کره‌اي به حق صحنه ساخته اند در اين کارزار و يکي نيز نفي مي‌کرد همه صحنه‌هاي ساختگي خودي و غير خودي‌ها را . راوي به تنگ آمد و چاي از دستانش ريخت بر زمين و چشم دوخت به خطي که مي‌رفت تا به صحنه ديگري در آن ميان برسد. بوي پياز داغ و ماهي حلوا در سوختگي ذغال و آش کشک خاله پيچيد، نور آمد و ديگر اينجا کارزاري نيست تا زبان راوي به زبان نياکانش نزديک شود از ترس.
صحنه بر خواني سه
از در و ديوار تماشاگر مي‌ريزد و بوي غذا همه را بي‌هوا به صحنه کشانده. نورمي‌آيد و ساطوري بر ميز پرت مي‌شود و سير و پياز داستاني از سرزميني گرم درسرزميني ديگر پوستش کنده‌، خرد و در روغن داغ تفته مي‌شود. صداي ساز و آواز بلند مي‌شود و بوي خورشت،آش وحلوا بر هوا مي‌رود و دلها کباب مي‌شود و صحنه گردانان روي ميز غدا جولان مي‌دهند‌، گيس هم مي‌کشند‌،عروسي برپامي‌کنند، مي‌زايند وپياز داغ را زياد تر مي‌کنند. يکي دلش مي‌سوزد، ديگري دستش و اجتماعي مغزشان . دست آخر يکي مي‌ميرد‌، ديگري به بهشت مي‌رود و يکي ديگر در آتش جهنم مي‌سوزد و هيچ کس به وصال هيچکس نمي‌رسد مگر به اشتباه، دامن‌ها دريده‌، شالي مي‌شود بر سر و شال‌ها رنگي‌،نشاني مي‌شوند بر دلدادگي عشاق، عشاقي که هيچ کدام دستشان به جايي نمي‌رسد و يکي يکي پاي از صحنه بيرون مي‌کشند و آشها ته مي‌گيرد و همه تقصير‌ها مي‌افتد بر گردن دختري که بخت نداشت و سوارش اسب نداشت. فلفل قرمز‌، پياز داغ‌، شور بختي و جنگ فاميلي‌، اشک از چشم تماشاگران جاري کرد و ناگهان ميانه گريستن‌، نمک صحنه زياد شد و چاشني شيرين خنده بر صورت حاضران اضافه .نه کسي توانست يک دل سير گريه کند ونه يک دل سير بخندد. در پايان آشپزها چندتا شدند و آش آن قدر شور شد که شورش درآمد و زمان کش آمد وبرخي حاضران خسته شدند از اين داستان که نه آشپزش معلوم بود نه سر آشپزش‌، شکم‌ها به صدا در آمدند و هر کسي دلش هواي آشي کرد که ميزبان پخته بود در صحنه وناقدان در حسرت آش ديگري در مغز مي‌پختند براي اين آشپزان و رويش هفتاد وجب روغن داشت.
پايان هر صحنه بر خواني
روزها سپري شد و صحنه‌ها پر و خالي و صحنه سازان داستانها برخواندند از خود و غير خود. پايان روزهاي صحنه آمد و دستها به دعا و چشمها در انتظار نگاه قاضيان صحنه‌، تا جشني بر پا شود و ميزبان سنگ تمام خود را براي ميهمان بگذارد. ميزبان اصلي به قراري‌، در اين ميدان به صحنه خواهد آمد تا به صحنه سازان واقعي اين داستان پاداشي عطاکند وبنا به ضرورت و اهميت حضور اين ميزبان در مهماني، در دقايق آخر زمان مهماني از شامگاه به صبحگاه مي‌رسد و راوي حيرت زده از اين تغيير و خسته از اين همه صحنه و صحنه سازي‌،تصميم مي‌گيرد تا اطلاع ثانوي پاي خود را روي صحنه نگذارد که با پيامکي مژده مي‌رسد :« از همه صحنه گردانان و صحنه بازان دعوت به عمل مي‌آيد تا با حضور در مراسم پاياني صحنه‌، حق ماهانه يارانه نقدي خود را با ميزان افزايش يافته‌اي دريافت کنند.» راوي خندان، تصميم خود را در ثانيه‌اي تغيير مي‌دهد و ترک صحنه را به وقت ديگري موکول مي‌کند.

کد مطلب: 21399
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *