اَلِگُوریِ «مار»، از نگاه مولانا و نیچه
علی جان بزرگی (جهانی)»
مولانا در دفتر دوم مثنوی، داستان خفتهای را روایت میکند که زیر درختی خفته بود و مار به دهانش فرو میرفت. حکیمی حاذق سوار بر اسب، او را دید و خواست نجاتش دهد. گفت اگر به او بگویم مار درون تو رفته است زهره ترک میشود و میمیرد. او روشی خردمندانه برای نجاتش برگزید. او را بلند کرد و با شمشیر تهدیدش کرد که بدود. او دوید تا به درخت سیبی رسید که سیبهای گندیده زیر آن بود. او را وادار به خوردن سیب گندیده کرد و دوباره دوانید تا حالش به هم خورد و استفراغ کرد و مار از دهانش بیرون آمد. حکیم او را نجات داد و پس از نجاتش از او پوزش خواست که او را آزرده است. او به حکیم میگوید این همه به تو فحش دادم ناراحت نشدی؟ حکيم پاسخ میدهد: نه تنها ناراحت نشدم بلکه برای نجاتت دعا میکردم:
فحش میدادی و خر میراندم
رب یسّر زیر لب میخواندم
این مار جهل و نادانی است و آن حکیم راهنما و مربی است.
نیچه اما در «چنین گفت زرتشت» مینویسد:
زرتشت از دور دید که ماری به دهان چوپان میرود و نرسید کمکش کند. به همین سبب فریاد زد:
گاز بگیر، گاز بگیر. سر مار را گاز بگیر و بکن. چون تنها راه چاره همین است.
چوپان سر مار را میکند و به دور پرت میکند. آن گاه بر میخیزد. سپس زرتشت میگوید:
او دیگر یک چوپان نبود یا حتی یک انسان هم نبود بلکه موجودی تغییر شکل داده و با نور احاطه شده بود که میخندید!
آنتونی لودوویچی(۱۸۸۲-۱۹۷۱) در این باره میگوید:
در این حکایت، چوپان جوان، انسان امروزی است و ماری که میخواهد او را خفه کند، ارزشهای اجتماعی کسالت آوری است که قصد متلاشی کردن انسان را دارد و پند و اندرز «گاز بگیر»، «گاز بگیر» چیزی بجز فریاد خشمگین نیچه بر سر انسانها نیست تا پیش از این که دیر شود، ارزشهای خود را دگرگون کنند. (تعلیقات چنین گفت زرتشت، ص۵۶۱)
این همان چیزی است که ابوالحسن ورزی (۱۲۹۳-۱۳۶۸خورشیدی)هم به آن تاکید کرده و گفته است:
تفسیر دیگری نتوان کرد از حیات
جز شادمانه دم زدن و شاد زیستن
از دامهای مهلکه آسان گریختن
وز قیدهای مسخره آزاد زیستن
مار درهر دو نگاه مولانا و نیچه در این دو داستان نمادِ مانع رشد و تعالی بودن است و باید آدمی تحت نظر راهنمایی آگاه و خیر خواه آن را از خود دور کند.
منابع:
- مثنوی مولانا
-چنین گفت زرتشت،نیچه،ترجمهی رحیم غلامی
- ویکی پدیا