۱
چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۲۰

ز مِهر تو این شهر آذین گرفت...

مرضیه دارابی
«باباجان، برای چی از تختی می پرسی؟ چی می خوای ازش بدونی؟ مگه کم ازش شنیدی و خوندی؟ من چی می تونم بگم بیشتر از اون چیزی که خودت توی این سال ها ازش شنیدی؟... فقط اینو بدون، تختی بزرگ بود، بزرگ هم موند و برای همیشه بزرگ می مونه... بزرگیش هم فقط یه دلیل داشت، اونم این بود که از مردم بود و با مردم موند...»
ز مِهر تو این شهر آذین گرفت...
«باباجان، برای چی از تختی می پرسی؟ چی می خوای ازش بدونی؟ مگه کم ازش شنیدی و خوندی؟ من چی می تونم بگم بیشتر از اون چیزی که خودت توی این سال ها ازش شنیدی؟... فقط اینو بدون، تختی بزرگ بود، بزرگ هم موند و برای همیشه بزرگ می مونه... بزرگیش هم فقط یه دلیل داشت، اونم این بود که از مردم بود و با مردم موند...»
اگر پای حرف های تک تک آن جماعتی که جلال آل احمد می گفت در آن هفدهم دی ماهِ سرد، باور نکردند قهرمان شان خودکشی کرده بنشینی، همین را می گویند... «از آن جماعت هیچ کس حتی برای یک لحظه به احتمال خودکشی فکر نکرد، آخر جهان پهلوان باشی و در بودن خودت جبران کرده باشی نبودن های فردی و اجتماعی دیگران را و آنوقت خودکشی؟!...»
در آن زمستان سرد و سیاه هم کسی اصلا به خودکشی فکر نکرد، برای ساواک بهتر آن بود که فرضیه خودکشی را مطرح کند و مردم هم دوست نداشتند جز کشته شدن، به چیز دیگری در مورد قهرمان شان فکر کنند.
مصیبت آنقدر بزرگ بود که دیگر کسی به شواهد و حرف ها و دفتر خاطرات هم فکر نکند؛ تختی بزرگ بود، همان بزرگمردِ طلایی المپیک ملبورن که از مسابقات جهانی 1951 هلسینکی تا 1966 تولیدو، به مثابه سربازی جان بر کف در اختیار تیم ملی بود و در هر میدانی که مردم و مربیان امر می کردند، با تمام وجود مبارزه می کرد.
خودش بهتر از هر صاحب نظر و کارشناسی می دانست که پایانش فرارسیده: «این من هستم که باید تصمیم بگیرم چه وقت پایان کارم فرا رسیده، هیچ کس به قدر من، از خصوصیات جسمانی ام آگاهی ندارد، در صورت خیانت بدنم به من، خودم برای پایان کار ورزشم تکلیف را روشن خواهم کرد». اما وقتی دید مردم مایلند او در تولیدو کشتی بگیرد، سردارِ تیم شد، گرچه می دانست این بدن دیگر با او یاری نمی کند و حریفان جوان او را اسیر خواهند کرد، او یک بار دیگر از آبرویش مایه گذاشت؛ شکست هم خورد اما بین مردم و صفحات تاریخ، باز هم پیروزی و بزرگی دیگری به نام او به ثبت رسید.
او پیش از این هم در زلزله بویین زهرا و آوج، آنجا که زمین پیر هزاران کودک و زن و مرد بی گناه را به کام خود کشیده بود، کتش را پوشیده بود، آبرویش را کف دستش گذاشته و بین مردم رفته بود. این جوانِ دوست داشتنی محله خانی آبادنو که خود فقر و تنگدستی را با پوست و گوشت و استخوانش در کودکی لمس کرده بود؛ «این بچه خانی آباد نو که هرگز به طبقه خود پشت نکرد» برای کمک به مردم زلزله زده، بین مردم رفت، مردم هم به او اعتماد داشتند و هر کسی از هر چیزی که داشت به خاطر پهلوان و اعتبارش می گذشت.
وقتی در سال 1956 مدال طلای المپیک را بر گردن آویخت، همانجا تفاوت بزرگ خود با خیلی از قهرمانان را به رخ کشید: «وقتی در ملبورن جای من و مدالم با شوروی ها عوض شد و من هم مثل کولایف برای گرفتن طلا خم شدم، همین که از کرسی به پایین پریدم پس از اینکه چند نفر بر صورتم بوسه زدند، پس از اندکی تامل و خیره شدن به چشمان دیگران متوجه شدم که کوچکترین تفاوتی نکرده ام، نه به وزنم چیزی اضافه شده و نه به مغزم. نه می خندیدم و نه اشک می ریختم. من فقط برای اینکه هموطنانم جشن بگیرند قهرمان شده بودم وگرنه من چه تفاوتی کرده بودم؟ همان غلامرضایی بودم که راس ساعت دو بعدازظهر به باشگاه می رفتم».
49 سال به بهانه تولد و مرگ از جهان پهلوان نوشته اند، 49 سال گفتن و نوشتن از زندگی 37 ساله مردی که به گواه تاریخ، محبوب ترین ورزشکار تاریخ ایران است، همه حرف ها را در مورد او تکراری می کند، حال آنکه حرف از انسانیت و اخلاق تکراری ست باشکوه و با اقتدار برای همیشه.
اینکه نیم قرن از مرگت گذشته باشد و باز هم همه دوست داشته باشند از تو بشنوند و بیشتر بدانند، این یعنی اینکه عمر باعزت داشته ای، یعنی حتما خوب و بزرگ بوده ای که هنوز هم بر عزتت افزون می شود.
جلال آل احمد خوب می گوید که: «... او پوریای ولی نبود، او هیچ کس نبود، او خودش بود. بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنی و معنی آزادگی است.»
کد مطلب: 65261
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *