۰
يکشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۶:۳۵
به مناسبت درگذشت مهدی بهلولی، فعال صنفی معلمان

یارِ دبستانی

آقای نیک نژاد و بهلولی همیشه که لطف می کردند و مطلبی  برای انتشار در اختیار من قرار می دانند آخرش می گفتند «همیشه شمارا زحمت می دهیم» یا «با زحمت های ما». حالا که روزنامه نگاری تا گردن در رُکود فرو رفته و من دیگر جایی برای نشر نداشتم، فکر کردم به آقای نیک نژاد زحمت بدهم و بگویم هرجا تشخیص می دهد کار کند این مطلب را و بعد گفتم لابد الان دل و دماغ هیچ کس را ندارد چه برسد به این نوشته ی من. برای همین مطلبی شد که شاید بهتر باشد در بهشت زهرای تهران، بالای سر آقا مهدی و برای خودش خوانده شود. مطلبیست تحت عنوان؛ یارِ دبستانی...
یارِ دبستانی
آقای نیک نژاد و بهلولی همیشه که لطف می کردند و مطلبی  برای انتشار در اختیار من قرار می دانند آخرش می گفتند «همیشه شمارا زحمت می دهیم» یا «با زحمت های ما». حالا که روزنامه نگاری تا گردن در رُکود فرو رفته و من دیگر جایی برای نشر نداشتم، فکر کردم به آقای نیک نژاد زحمت بدهم و بگویم هرجا تشخیص می دهد کار کند این مطلب را و بعد گفتم لابد الان دل و دماغ هیچ کس را ندارد چه برسد به این نوشته ی من.
برای همین مطلبی شد که شاید بهتر باشد در بهشت زهرای تهران، بالای سر آقا مهدی و برای خودش خوانده شود.
مطلبیست تحت عنوان؛ یارِ دبستانی...
 
امروز نیمی از معلمی مُرده است. نیم دیگرش خسته و زخم خورده و عزادار، ترسیده از رِخوت جامعه و یاسِ خویش، گفتمان معلمی را بارها و بارها، تکرار می کند.
تا مباد یادش برود.
یادت هست؟ بروجرد را می گویم. مهدی بهلولی؛ حاضر. محمد رضا نیک نژاد؛ حاضر...
همه چیز از معلم ها آغاز می شود. برای کودکی که بارِ نخست است پای در جامعه می گذارد و هزار پرسش بی پاسخ دارد.
 
اینجا که حالا هستیم تهران است. سال یک هزار و سیصد و هشتاد و سه. ته مانده ی شکوه و رونق فرهنگ و آموزش که در حد بضاعت، نصیب مردممان شده. ازاین به بعد قرار است کودکان زیادتری در آتش بخاری نفتی های مدرسه های فرسوده بسوزند. قرار است رکود، خیلی خوب، بنشیند به جانِ معلم ها. به جان آدم ها.
رکود؟ برای مهدی و محمدرضا این واژه نامانوس است؛ این دو یار دبستانی که هیچکس جز خودشان نمی تواند به چاره ای برای درمان دردهای آموزش بیاندیشد. دو معلمِ جوان که حالا فعالیت منسجم در کانون صنفی معلمان را آغاز کرده اند.
 
آدم ها می آیند و می روند. مدیرها و وزیرها جا عوض می کنند. هرچه می گذرد اوضاع بهتر که نمی شود هیچ، تنگناها و چالش های بیشتری به سیستم آموزش و پرورش کشور پوزخند می زنند.
 
با هیچ دودوتا چهارتایی قابل محاسبه نیست؛ شما آدم های محاسبه گری نبوده اید. هرچه قدر همه چیز دشوارتر می شود تلاشتان برای رفع تبعیض های آموزشی، احقاق حقوق معلمان، افزایش توانمندی های دانش آموزان، به روزرسانی نظام آموزش کشور، ایجاد عدالت آموزشی و هزار و یک چیزِ دیگر بیشتر می شود.
می گویید،
می خوانید.
می روید در دل حادثه.
با افکار دگم و کور به حقیقت، دست به یقه می شوید. جرات دارید.
می نویسید می نویسید می نویسید...
 
از دورافتاده ترین روستاهای کشور هم غافل نمی شوید. همه را وادار به نوشتن و بازگویی حقوق این صنف می کنید. همه ی معلم ها؛ همه فعال می شوند. همه می نویسند. روزنامه های ایران پُر می شود از یادداشت های همه ی معلم های سراسر کشور. و دیگر همه می فهمند در سیستم آموزش و پرورش کشور چه خبر است.
حریف می طلبید. مسئولان را می خوانید. از آن ها می خواهید پاسخِ کوتاهی های این سیستم را بدهند. مگر می شود کودکان این سرزمین به حال خود رها شوند؟ مگر می شود معلمی، این حساس ترین شغل دنیا رها شده باشد در سرزمینی به وسعت فرهنگ ایران زمین؟
حالا دیگر همه ی دنیای معلمی، یک زوجِ جذاب را می شناسد که همشهری و همکلاسی و همکار و هم صنفی و رفیق بوده اند و یکی بدون دیگری و دیگری بدون یکی بی معنا که نه اما شکوه و رونق همیشگی را ندارد.
یادمان رفت. بهای تلاش برای یافتنِ عدالت آموزشی هم می تواند حساسیت برانگیز باشد. می تواند همکلاسی های قدیم را هم بندِ هم کند در یکی از بندهای یکی از زندان های شهر.
آن موقع هم گفتیم؛ سال 1394. مهم نیست. فدای سرتان. مهم این است که فکرِ آدم در بند نباشد. که فکر شما نیست.
می گذرد. می آیید. می نویسید و باز از ضعف ها می گویید و باز راهکار می دهید. مقالات بین المللی در حوزه ی آموزش را ترجمه می کنید. کتاب هایشان را می خوانید. کتاب هایشان را ترجمه می کنید. خیلی آدم های عجیبی هستید؛ همیشه امیدوارید.
معیشت معلمان اصلن اوضاع خوبی ندارد. اینکه بهترین معلم دنیا هم باشی در اصل قضیه تفاوتی ندارد. مثل سایر اصناف.
حالا که سال یک هزار و چهارصد است، یک ویروس چینی همه جای دنیا را گرفته، ایران را هم همینطور. تزریق واکسن برای اقشار آسیب پذیر من جمله معلمان کشور در اولویت است. همه جای دنیا دست به تزریق گسترده ی واکسن می زند و ایران نمی زند که نمی زند.
 و تو هم مبتلا می شوی؛ تویی که یکی از آن دو نفر آدم این قصه بودی.
خوابیده ای روی تخت بیمارستان. با آن هیبت همیشگی. یک روز، می گویند خوبی و روز بعد بدتر شدی و همین طور دو هفته ای طول می کشد تا...
برای من که همشهری هر دوی شما هم هستم؛ برای یک روزنامه نگاری که در مسیر خود سعی کرده بدود و همیشه از شما جا مانده، رفتنت مثل کوچ پرستوها بود در آسمان بروجرد.
پرستوی مهاجری که زمان را درمی نوردد
و آن قدر بالا  می رود تا حل شود در آبیِ همان آسمان
و ما چشم هایمان را ریز کردیم تا ببینیم کجا می روی، اما نور، چشم هایمان را زد و دیگر هیچ ندیدیم...
حالا تو برخیز و قاب عکسی از همه ی رفتگانت را بالای سر بگیر که تا انسان زنده است بایست بکوشد. اینطور یادمان داده اند. اینطور یادمان داده ای. در همان بروجرد. نه در کلاس های شما دو هم کلاسی  که آن موقع هنوز این موجِ شگرف را پدید نیاورده بودید. موج نوی معلمی را می گویم.
شما حاضرانِ دور از نظر و خوش برخوردهای سرفراز...
اینجا ایران است؛
محمدرضا نیک نژاد؛ حاضر
مهدی بهلولی؛ حاضر

گزارش: آساره کیانی
 
 
 
 
کد مطلب: 151896
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *