۱
يکشنبه ۲۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۲۲
دو ساعت در یک آسایشگاه روانی

اهالی محله فراموشی

جایی نوشته ای این مضمون خواندم که تنها تفاوت ما با دیوانگان دراین است که ما اکثریت را تشکیل می دهیم... در این گزراش به سراغ این اقلیت فراموش شده رفتم؛ بیماران یک بیمارستان روانی
اهالی محله فراموشی
جایی نوشته ای این مضمون خواندم که تنها تفاوت ما با دیوانگان دراین است که ما اکثریت را تشکیل می دهیم... در این گزراش به سراغ این اقلیت فراموش شده رفتم؛ بیماران یک بیمارستان روانی در مرکز پایتخت در یکی از خیابان های منتهی به میدان آزادی بیمارستان کوچک و قدیمی قرار دارد. بیمارستانی که تنها یک در خیلی بزرگ دارد، دری که همیشه باید قفل باشد. کنار زنگ بیمارستان عکس گمشده ای را زده اند. مردی سی و اندی ساله که دچار اختلال حواس است و احتمالا باید یکی از مریض های این بیمارستان باشد که حالا گم شده است... در کنار در ساعت ملاقات را نوشته اند در کنارش با فونت بزرگ و قرمز نوشته شده: ورود کودکان به این مکان ممنوع است، روز بدی را برای سر زدن به این بیمارستان انتخاب کرده ام هوا بسیار گرم است و آفتاب آزارم می دهد؛ راس ساعت ۳ جلوی درب بیمارستان هستم. زنگ در را میزنم و نگهبان سه تا قفل بزرگ را باز میکند بعد وارد اتاق نگهبانی می شوم که در آن یک مامور نیروی انتظامی نشسته است. با فضای بیمارستان آشنا نیستم نگهبان می پرسد: مریضت کدوم بخش بستریه؟ کمی دستپاچه می شوم اما تابلویی در حیاط می بینم که روی آن با فلشی بخش دو را نشان داده است برای همین می گویم بخش دو؛ وارد حیاط می شوم. دیوارهایی بلند و خاکستری دارد که به فضای سبز حیاط نمی خورد. در گوشه ای از حیاط وسایل ورزشی که در پارک ها هست را نصب کرده اند و اما تمامی وسایل خالی است. چند خانم با لباس فرم صورتی در چمن ها نشسته اند و کمی آن طرف تر دختر جوانی کتابی در دست گرفته است و مشغول خواندن است. از آنها فاصله می گیرم و به سمت بخش میروم، بر خلاف ظاهر بیرونی بیمارستان که نمایی بسیار قدیمی و فرسوده دارد داخل بخش تمیز و بازسازی شده است، بخش در حقیقت یک سالن کوچک با نهایتا ۱۰ اتاق است؛ بعضی از اتاق ها ۴ تخته و بعضی هم دو تخت دارند اما یک چیزی در همه ی آنها ثابت است؛ دود سیگار. تمامی بیمارانی که بیدار هستند سیگار می کشند. بعضی از آنها در راهرو نشسته اند و بعضی هم عمیقا به خواب فرو رفته اند. در انتهای سالن آشپزخانه کوچکی قرار دارد که در کنارش زمان سرو غذا را نوشته است: صبحانه ساعت شش صبح،‌ نهار ساعت ۱۲ ظهر و شام 6 عصر به اولین اتاقی که می بینم وارد می شوم سه تا از تخت ها پر است من روی تخت خالی می نشینم. در تخت کناری پیرمردی لباس فرم آبی به تن دارد و مشغول تماشای تلویزیون است. با لبخند نگاهی به من می کند و پک عمیقی به سیگار بهمنش می زند و می گوید: سیگار نکشی ها! سیگار نابودت می کنه! من اصلا مشکلی نداشتم سیگار اینجوریم کرد، الان هم مشکل زیادی ندارم فقط هر چند وقت یکبار به اینجا سر می زنم تا استراحت کنم؛ از او میپرسم هزینه اش زیاد نیست؟ می گوید: من کارمند بانک بودم و الان بیمه تکمیلی دارم اما کسانی که آزاد بستری میشوند هرشب ماندنشان در اینجا نیم میلیون تومان آب می خورد، در حال صحبت کردن بودم که ناگهان فردی از پشت با قدرت بازویم را فشار داد، لباس بیماران را پوشیده بود و بدون اینکه کلمه ای حرف بزند من را مجبور کرد که از روی تخت بلند شوم، و من را از اتاق بیرون کرد . به سمت اتاق دیگری رفتم که در آن هر چهار تخت اشغال بود و جایی برای نشستن نداشتم به همین خاطر قصد ورودبه آن اتاق را نداشتم اما فردی که در تخت اول دراز کشیده بود با دیدن من سریع روی تخت نشست و گفت سیگار داری؟ مردی بود حدودا پنجاه ساله با موهای قهوه ای بود به داخل اتاق رفتم و گفتم: سیگار ندارم اما برایت می گیرم؛ خوشحال شد و گفت: قول می دم وقتی مامانم اومد قرضم را بهت پس بدم. داشتم برای خرید سیگار از اتاق بیرون می رفتم که پیر مرد تخت کناری که خواب بود ناگهان چشمانش را باز کرد و گفت: برای این مفت خور چیزی نخر! کارش همین است از صبح تا حالا یک بسته از من سیگار گرفته و باز هم گدایی سیگار می کند. انگار که به مرد اولی برخورده باشد فحشی زیر لب داد و سریع از تخت پایین پرید و از اتاق خارج شد وقتی او از اتاق رفت پیر مرد گفت: هرکی که اینجا است زنش را کشته اند اما من را زنم به زور اینجا آورده! اینجا همه دیوانه اند جای من اینجا نیست... در حال صحبت بود که مرد تکیده ای که قیافش شدیدا شکسته بود با سیگاری بر گوشه ی لبش وارد اتاق شد و بدون اینکه حرفی بزند خیلی آرام پاهایش را روی زمین می کشید و دوری در اتاق زد و خارج شد. از پیرمرد پرسیدم: او را می شناسی؟ گفت: اسمش هاشمه و الان ۱۳ ساله که در اینجا بستری است مرد خوبیه اما حیف که معتاده! بعضی ها می گویند پدر و مادر ندارد و مجانی اینجا بستری است اما بعضی ها هم می گویند که پدرش میلیارد است و او را اینجا بستری کرده است اما فرقی نمی کند مهم اینه که بی آزاره! از صبح تا شب در راهرو نشسته و سیگار می کشه. با تعجب پرسیدم: ۱۳ سال ؟ پیرمرد هم خیلی طبیعیی جواب داد: من که گفتم همه این ها دیوانه اند اما هاشم از اون دیوونه خوباست... از پیرمرد خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم، اتاق آخری که رفتم اتاقی دو تخته بود. یک پسر جوان و یک پیرمرد نسبتا چاق در اتاق استراحت می کردند پیرمرد من را به اتاق دعوت کرد و به من سیگاری تعارف کرد من از او تشکر کردم و برنداشتم اما تخت بغلی بدون تعارف یک نخ سیگار برداشت و رویش را به من کرد و پرسید: آتیش داری؟ گفتم نه! او هم بی معطلی از تخت پایین پرید و برای پیدا کردن آتیش از اتاق خارج شد... پیرمرد جالب و خوش صحبتی بود، توضیح داد که قاضی است و فشار کاری و استرس باعث شده که اینجا بستری شود به من گفت که اگر زمانی مشکل حقوقی داشتم به او مراجعه کنم تازه میخواستم از او سوالات بیشتری بپرسم که یک مرتبه صدای داد و بی داد از استیشن پرستاری آمد از اتاق خارج شدم دیدم که یکی از بیماران داد می زند و فحش می دهد که دندان های مصنوعیش را دزدیده اند! پرستار سعی می کرد او را آرام کند اما مرد گوشش بدهکار این حرف ها نبود بالاخره پزشک و رییس بخش آمدند و او را به اتاقش بردند و با او صحبت کردند و در نهایت با بیمار از اتاق خارج شدند، از یکی از بیمار ها پرسیدم: او را کجا بردند؟ گفت: زیر زمین! آنها را دنبال کردم و دیدم که واقعا او را به زیر زمین بردند، بخش سه در زیر زمین قرار داشت. از نگهبانی بیمارستان پرسیدم: چه کسانی را به آنجا می برید؟ گفت که افرادی که پرخاشگر باشند و به مراقبت بیشتری نیاز داشته باشند را به بخش سه می بریم. بخش سه محدود تر است و از بخش بالایی نیز کوچکتر است و افرادی که آنجا بستری میشوند حق استفاده از تلفن و اجازه ورود به حیاط برای هواخوری ندارند. بخش سه آرومشون میکنه در کنار اتاق نگهبانی بوفه ای قرار داشت یاد بیماری افتادم که از من سیگارخواسته بود، وارد بوفه شدم ، آنجا بیشتر شبیه دکه سیگار فروشی بود تا بوفه بیمارستان، انواع و اقسام سیگارها آنجا ردیف شده بودند و در کنار سیگار ها مقداری چیپس و پفک و آب میوه بود! سیگاری برای آن مرد گرفتم و به سمت اتاقش رفتم که دیدم در حال نماز خواندن است. سیگار را بغل تختش گذاشتم و از اتاق خارج شدم، در حال رد شدن ازاستیشن پرستاری بودم که شنیدم رییس بخش به پرستار می گفت: پایین خیلی از اینجا بهتره!‌بیمار باید محدود باشه!‌ گاهی اوقات باید بیمار را بست تا آروم بشه.... من را که دید حرفش را نا تمام گذاشت. دیکر آخرهای وقت ملاقات بود از ساختمان کهنه خارج شدم به سمت در خروج رفتم اما قبل از آن سری به پذیرش بیمارستان زدم تا قیمت آزاد بیمارستان را بپرسم. مرد بیمار درست میگفت؛ اتاق عمومی چهار تخته شبی ۵۰۰ هزار تومان است و اتاق خصوصی دو تخته شبی ۷۰۰ هزار تومن؛ اطلاعاتی را که می خواستم به دست آوردم به سمت در بزرگ رفتم نگهبان در را سه قفل زده بود خیلی آرام قفل ها را باز کرد و من خارج شدم...
کد مطلب: 60837
مرجع : مجله چلچراغ
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *