۰
جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۱۸

روایت شاهد عینی از جمعه سیاه کوهنوردان

زندگی من یک جورهایی با کوه پیوند خورده است. سال‌های سال است که سبک زندگی من این‌گونه بوده که همه‌ی هفته را کار ‌کنم به عشق پنج‌شنبه؛ پنج‌شنبه‌های عزیزم، پنج‌شنبه‌های آرمانی، پنج‌شنبه‌های توفانی! من این‌گونه زیسته‌ام.
زندگی من یک جورهایی با کوه پیوند خورده است. سال‌های سال است که سبک زندگی من این‌گونه بوده که همه‌ی هفته را کار ‌کنم به عشق پنج‌شنبه؛ پنج‌شنبه‌های عزیزم، پنج‌شنبه‌های آرمانی، پنج‌شنبه‌های توفانی! من این‌گونه زیسته‌ام.
هر پنج‌شنبه‌ بامداد به کوه‌های نوار شمالی تهران عزیز سلام کرده‌ام، گزاف نیست که از پنجاه و دو هفته‌ی سال، دست‌کم چهل پنج‌شنبه را در کوه بوده‌ام. شیرپلا، توچال، کولک‌چال، دارآباد و دَرَکه اسم رمز پایان هفته‌ی من است.
 اما، یکی دو سالی است به واسطه‌ی مسؤولیت دانشگاهی‌ام در خارج از تهران، نواخت این کوه‌زیستی به‌هم ریخته است. لیکن، هرگاه به تهران آمده‌ام کوشیده‌ام به پنج‌شنبه‌ام رنگ کوهستان بزنم. کوه آرام‌گاه جان من است، تپش نبض برف زیر پایم زندگی‌بخش و شادی‌آفرین است. هم‌دستی ریزبرف و باد و بوران علیه صورتم، نوازش است، زنده‌ام می‌کند و بودنم می‌بخشد. با مویرگ‌های ارتفاعات تهران صمیمی‌ام و هرگاه چون نسیم بر یال‌های این اسب سفید می‌خزم، برای مردمم و میهنم دعا می‌کنم و پاداش می‌خواهم.
از قضا این هفته برای جلسه‌ی کاری در تهران هستم، چهارشنبه‌شب رسیدم و دیروز به جلسه گذشت و امروز یکی از کم‌بارهایی است که بر آن شدم جمعه بیایم و نفس بکشم در این پله‌کان هستی. ازاین‌رو تا پاسی از دیشبم با شوق کودکانه‌ای به پایش آب‌وهوا و کوه‌راه‌ها از تارنما گذشت؛ هوا نیمه‌ابری، مسیرها خوب و شتاب باد از بیست تا بیست‌وپنج نشان می‌داد. پس، به‌گونه‌ای نبود که سر باز زنم و نروم. سرانجام کولک‌چال را برگزیدم.
دیشب دیر خفتم و امروز دیرتر به‌کوه زده‌ام. از شیوه و اندازه‌ی وزش، دانستم که نورد سختی خواهم داشت و بی‌گمان زمان بیشتری را به رفت و برگشت خواهم سپرد. ازاین‌رو به خانواده‌ام خبر دادم که شاید بازگشتم به شب به‌انجامد.
کوه‌راه کولک‌چال پر است از جوان و میان‌سال و کودک و کهن‌سال مردمی که شادمان می‌خرامند و من هم خود را به این شادی می‌خوانم و سر از پا نمی‌شناسم. البته هر چه به برج کولک‌چال نزدیک می‌شوم، بر حجم برف و سرما افزوده می‌شود، هوا آفتابیست لیکن، وزش تند، ریزبرف‌ها را به گونه‌ها و چهره‌ی بی‌دفاع و مشتاق ما می‌کوبد.
گفتم که دیر راه افتادم و اینک که ساعت دور و بر چهارده است به برج کولک‌چال رسیده‌ام. کمپ بسته است!! اندک خوراکی خوردم و آمدم که راه بیوفتم دوسه‌ تن از کوه‌بانان می‌گویند که هوا صاف لیکن بالاتر سرما زیادتر است. سپاس می‌گویم و این‌که چنان‌چه هوا را ناساز یافتم، بالاتر نخواهم رفت.
خوب، از این‌جا بالاتر تا ستیغ(قلّه) کوه را بیش‌تر، کوه‌نوردان آماده می‌آیند. من در فصل زمستان، بسته به کم و زیاد برف، از یک‌ونیم تا دوساعت به ستیغ می‌رسم. شگفت اینکه از همین آغاز، گروه گروه کسانی را می‌بینم که برمی‌گردند با برفی بر چهره‌ها ماسیده و بیش‌تر با روخسار رنگ‌پریده! دانستم که دچار سرمازدگی شده‌اند. یکی‌دو تن کوه‌نورد ایستاده‌اند، آن‌که چیره‌تر می‌نماید از من می‌پرسد: «عزم صعود دارید؟» سرم را به نشانه‌ی آری تکان دادم. می‌گوید که بالاتر چند تن آسیب دیده‌اند و به من هشدار می‌دهد که بهتر است نروم. سپاس می‌گویم و آرام آرام بالا می‌آیم و می‌اندیشم بالاتر بروم تا چنان‌چه کسانی در کوره‌راه‌ها و دهلیزها مانده‌ باشند و نیازمند کمک، کمکشان کنم؛ این بهتر است تا برگردم. با این ایده، نیرو گرفتم که حتماً بالاتر بروم. پس قدم سفت می‌کنم و بالا می‌آیم. حالا دیگر نزدیک بخش صخره‌ای کوه‌راه هستم. این‌جا برای کوه‌نوردان آشنا است. شلوغی می‌بینم. نزدیک‌تر می‌روم. خدای من! یکی از کوه‌نوردها جان باخته است! آنی شوکه شدم! پرس و جو می‌کنم. می‌گویند دو ساعتی می‌شود از یخ‌زده‌گی جان خود را از دست داده است. بالاپوش سبزی دارد و بادگیر مشکی. می‌خواهم رویش را ببینم؛ نمی‌توانم! بی‌اختیار چشمانم گرم می‌شود؛ فرزند کدام مادر بی‌خبری؟ انگار دست‌های یخ‌زده‌اش را برایم تکان می‌دهد.
کاری از دستم برنمی‌آید. یکی از هم‌وطنان کوه‌نورد که حسّم را درک کرده رو به من می‌گوید: «روی یال یک نفر مانده که حال و روزش خوب نیست؛ لیکن زنده است. یک نفر هم کمی پایین‌تر. اگر انرژی دارید ...» دیگر چیزی نمی‌گوید. نشانی درست‌تری از او می‌خواهم و بیشتر می‌پرسم و راه می‌افتم به‌شتاب. شگفت اینکه معمولاً اکیپ امداد در یال کولک‌چال مستقر هستند؛ لیکن در این شرایط از ایشان خبری نبود و یا شاید من نمی­بینم!
دیگر نگاهم و عزمم‌ جزم شده است. باید بالا بروم و مطمئن شوم که می‌توانم با هرچه در توانم هست یاری برسانم. در راه باد می‌وزد و من بالا می‌روم. وَزِش و ریزبرف، جای پاکوب‌ها را به‌تندی می‌آکند و شیب تند و حجم برف هم مزید بر خطرآفرینی است. چند تن مرا از دور می‌بینند یکی‌شان دست تکان می‌دهد و صدایم می‌کند. گمان می‌کند امدادگر هستم. می‌خواهم‌ تندتر بروم نمی‌شود. سرانجام می‌رسم. از من می‌پرسد: «امدادگرید؟» می‌گویم نه، کوه‌نوردم و آمده‌ام کمک کنم. او که خودش هم سرمازده است و چون بید می‌لرزد نگاه پرسشگر مرا پاسخ می‌دهد و درباره‌ی دوست حادثه‌دیده‌شان می‌گوید: «ما گروهی ده نفره بودیم. صعود کرده و به ستیغ رسیدیم. در بازگشت دچار سرمازدگی شدید شده‌ایم.» می‌پرسم: «مطمئن هستید که ایشان زنده است؟» می‌گوید: «نمی‌دانم، هر کاری به عقل‌مان رسیده کرده‌ایم. لیکن نتوانستیم بفهمیم و منتظر امداد مانده‌ایم.»
می‌خواهم ساعتم را ببینم باد و بوران و اندوه نمی‌گذارد. دلم می‌خواهد زمان بایستد. بیست دقیقه‌ای گذشت تا امداد برسد. سه تن آمدند. پایش نشانه‌های جان‌داری می‌کنند و معلومشان می‌شود که آسیب‌دیده زنده است. کمی لوازم و یک بادگیر می‌دهند. یکی از امدادگرها رو به ما سه کوهنورد می‌گوید: «اگر می‌توانید به‌سوی یال بروید، یک‌تن آنجا هست. ببینید آیا جان دارد یا نه!» سه نفری راه می‌افتیم. سرانجام بالای سرش می­رسیم. اما دریغ، بدنش پوشیده از برف است و دهانش باز، و تمام!! خدایا کاش می‌توانستم برایش کاری بکنم؛ نفس بدهم، خون بدهم، زنده‌اش کنم، افسوس. ناامید برمی‌گردیم به سوی تیم امداد.
اکنون برای بستن پاها و کتف مصدوم طناب ایمن لازم است و برای حملش تخت­حمل. امدادگرها نه تخت حمل دارند نه طناب ایمن به‌قدر کافی! صبح که می‌زدم به‌کوه یکی دوبار طناب را از کوله‌پوشتی‌ام درآوردم و دوباره سر جایش گذاشتم. حالا می‌بینم امدادگران طناب کافی ندارند و می‌پرسند آیا کسی طناب دارد؟ طناب را به امدادگر می‌دهم.
پا و دست آسیب‌دیده را می­بندند تا بتوان بدون تخت­حمل او را به پایین آورد. اکنون باد و بوران هم تندتر شده و احتمال ریزش بهمن و یورش بی‌امان سوزن‌باران ریزبرف و باد به صورت‌های‌مان خطر را افزون می‌کرد. اگر صورتمان را بپوشانیم، دیدمان محدود می‌شود وگرنه یخ‌زده‌گی صورت و بینی‌مان را چه کنیم؟ به‌هرروی، هم‌وطن مصدوم را با احتیاط از راه شیب‌دار پرخطر به پایین می‌آوریم. گهگاه حتی تا کمر در برف هستیم. نشانی از راه دیده نمی­شود. از دوسه تن همراهان خواستیم پیش‌تر بروند و راه را پاکوب کنند. همین گونه ادامه می‌دهیم.
یک‌ساعتی شد. نمی‌دانم. اینک برج کولک‌چال را می‌بینیم: من، دو کوهنورد داوطلب دیگر، همراه مصدوم و سه امدادگر. در خروجی کوه‌راه، حدود دویست سیصدمتری برج کولک‌چال، بالاخره امدادگران دیگری را دیدیم. خوشبختانه تخت‌حمل داشتند و حرفه‌ای‌ها می‌دانند تخت‌حمل در چنین شرایطی حکم قالیچه‌ی سلیمان را دارد.
اینجا بود که تازه یادم آمد که دست و کتفم مدتی پیش آسیب دیده است و نمی­بایست بی‌احتیاطی می­کردم! اما درد کتف و دستم مجال بروز پیدا نکرده بود. دیگر هوا تاریک شده است و دستور رسیده بود کمپ اصلی برج کولک‌چال را بگشایند. اینجا در برج هم غوغایی برپاست. شهرام و همکارانش، چهره­ های آشنای کوهنوردان، با آن­که زمان کاری­شان نیست، برایمان چای آماده کرده و چشم به راهمان هستند. امدادگران نشانه‌های حیاتی مصدوم را پایش می‌کنند. لیکن باید تا ایستگاه سوم کولک‌چال که آمبولانس مستقر است برویم. از اینجا برخی کوه‌نوردان داوطلب شدند و تا ایستگاه رفتند و امانت را به آمبولانس سپردند.
اکنون ساعت بیست و یک است در خانه و در کنار خانواده نشسته‌ام. چای می‌نوشم و به امروز می‌اندیشم. می­اندیشم که کوه تنها جاییست که دوست‌داران‌ بی‌شمارش از درد و رنج زندگی و فشارهای دهشتناک این روزگار، به آن پناه می‌برند. لیکن آنجا هم بی‌پناه‌گاه یخ می‌زنند و می‌میرند. معلم به کوه می‌رود تا روز شنبه بهتر معلمی کند، استاد دانشگاه به کوه می‌رود که شنبه تا چهارشنبه‌ی خوب‌تری برای دانشجویانش رقم بزند؛ امروز در غوغای برج کولک‌چال یکی از کوه‌نوردان می‌گفت معلم است و آنکه در زیر یال مانده و یخ زده است همکارش است. اندوه بی‌پایانی دلم را فرا گرفته است. باید به این مهم سامان داد. ولی مگر می‌شود بدون امکانات و امدادگر حرفه‌ای!؟ نمی‌دانم امدادگر بدون تجهیزات کافی چه مددی می‌تواند بکند؛ امدادگری که دست و صورت و پای خودش هم از نبود تجهیزات سرما می‌زند و آسیب می‌بیند به ارتفاع نیاید بهتر است! فوریت‌های ملی ما برای شرایط فوریت‌دار آماده نیستند و این از طنزهای روزگار است.
دیگر گرم شده‌ام لیکن چهره‌ی سرد هم‌وطنانم در سفر بی‌پایان کولک‌چالشان رهایم نمی‌کند.
میهن و هم‌میهنانم را دعا می‌کنم و درود می‌فرستم و از پنجره آینده‌ای بهتر را می‌بینم.
[روز شنبه فردای همان‌روز، خبردار شدم یکی از کسانی که در حادثه‌ی جمعه در ارتفاعات شمال تهران جانش را از دست داده است همکار طبیعت‌گرد و کوه‌نوردم، استاد پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران جناب آقای دکتر اشکان رضوانی نراقی بوده است و اندوهم افزون شد. به ایشان درود می‌فرستم و برای خاندانش آرزوی صبر دارم.]
خداوند حافظ شما، خداوند حافظ دانشگاه تهران و خداوند حافظ میهن عزیزمان باد.
*آموزگار دانشگاه تهران و فرزند کوهستان‌های ایران
کد مطلب: 142871
برچسب ها: کوهنوردان
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *