۳
دوشنبه ۱۵ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۱۷

کودکی های لگد مال شده در خیابان

سمیرا قیاسی
لابه لای دختران جوان و زنان جا افتاده و مردان کهنسال و همه آنان که با اجناس رنگارنگ در دست لابه لای جمعیت واگن های مترو اجناس خود را تبلیغ میکنند کودکانی اکثرا شش هفت ساله که بعید میدانم درک درستی حتی از فروشندگی و حتی از زندگی داشته باشند در ترددند که هرکاری میکنم نمیتوانم با آنها هم مثل بقیه فروشنده های این وسیله حمل و نقل شهری عادی برخورد کنم.
کودکی های لگد مال شده در خیابان

لابه لای دختران جوان و زنان جا افتاده و مردان کهنسال و همه آنان که با اجناس رنگارنگ در دست لابه لای جمعیت واگن های مترو اجناس خود را تبلیغ میکنند کودکانی اکثرا شش هفت ساله که بعید میدانم درک درستی حتی از فروشندگی و حتی از زندگی داشته باشند در ترددند که هرکاری میکنم نمیتوانم با آنها هم مثل بقیه فروشنده های این وسیله حمل و نقل شهری عادی برخورد کنم. وقتی چهره نحیف و صدای ضعیفشان در ذهنم طنین می اندازد با بسته ای چسب زخم یا فال یا شکلات و آدامس که سعی میکنند هر طور که شده مخاطبان خود را که اکثرا خانمها هستند متقاعد کنند از آنها چیزی بخرند و با گرفتن اسکناسهای هزار و دوهزار تومانی چنان مسرور می شوند انگار نمره 20 درس ریاضی را از معلم گرفته باشند! نمی توانم آنها را هم بگذارم کنار همه کسانی که اغلب از سر نیاز و گرفتاریهای زندگی به این کار روی آورده اند.چون آنها کوچکتر از آنند که بتوان تصور کرد مسئولیت یک زندگی و گرفتاریهای آدم بزرگ ها را بر عهده دارند پس چه میکنند این کودکان لابه لای شلوغی های دنیای سخت و سختگیر آدم بزرگ ها؟ چرا باید در سنی که پاییز و زمستانش باید وقت مدرسه رفتن باشد و تابستانش وقت بازی و تفریح با همسن و سالهایشان، با کوله پشتی ها و جعبه هایی سنگین تر از توان شانه هایشان توی جمعیت آدمهایی که خیلی هایشان می توانند خطربزرگی برای این بچه ها باشند و خیلی هایشان بی هیچ درکی از حس و حال و عوالم این بچه ها با تندخویی و بد خلقی دل کوچکشان را می شکنند بچرخند و التماس کنند به خرید یک بسته آدامس یا یک برگ فال حافظ؟
از بی مسئولیتی و دل سنگی پدر و مادری که حتی با همه مشکلات و مضایق مالی حق ندارد کودکش را وادار به کار آن هم در سنی که وقت کارش نیست کند که بگذریم چرا هیچ نهادی روی این درد کهنه اجتماعی مرهم نمیگذارد؟ چرا این غده جراحی نمیشود؟ چرا کشوری که اگر بخواهد مو را از ماست کوچه پس کوچه های این سرزمین هم بیرون میکشد اجازه میدهد کودکان معصوم با همه خستگی که در عمق چشمانشان جا خوش کرده صبح تا شب لابه لای شلوغی این شهر دودزده توی واگن های مترو و یا پشت چراغ قرمز بگردند و در پی اسکناسی سبز همه کودکی شان را به حراج بگذارند؟ نهادهای غیر دولتی و مردمی زیادی برای کمک و ساماندهی کودکان کار تشکیل شده و در حال فعالیتند برخی از آنها کارهای قشنگ بسیاری کرده اند از جمله آموزش دادن به بعضی از این بچه ها یا ارائه یک وعده صبحانه در روز به آنها و...اما مگر این کارها چند کودک کار را ساماندهی میکند؟ مگر توان یک موسسه اجتماعی مردم نهاد که بودجه و توان مالی آن چنانی هم ندارد چقدر است که بتواند همه این قشر لطیف و خسته را که تعدادشان روزبه روز بیشتر میشود سامان بخشد؟ این درد به درمانی عمیق تر و ریشه ای تر نیاز دارد..
بهتر نیست به جای نوشتن مقالات شیک شعاری و گرفتن عکسهای دل پریشان کن از چهره های خسته آنها ، کمی وقت و انرژی خرج کنیم ببینیم آیا نمی شود به جای اینکه این اعضای خردسال جامعه اینطور بی رحمانه در کوچه های شهر در پی درآمدی اندک باشند والدینشان را به کاری که درآمد بهتری داشته باشد بگماریم تا نیازی نباشد که کودکان در قشنگ ترین سالهای زندگیشان توی سیاهی خیابانها بلولند و از کودکی هیچ نیاموزند جز خستگی؟!
و برای آنان که سرپرستی ندارند و ناچارند برای سیر کردن شکم خود کار کنند آیا نمی شود با راه اندازی کارگاههای تولیدی و موسساتی که بتواند در کنار درآمدزایی برای کودکان بی سرپرست آموزش و مراقبتهای لازم را هم به آنها ارائه دهد که در محیطی امن و مناسب کار کنند ؟
اندیشیدن تدبیری مناسب در این زمینه مگر چقدر از بودجه این کشور را به خود اختصاص میدهد و آیا این بودجه در مقابل حیف و میل های میلیونی که روزانه انجام میشود به چشم می آید که از آن هم دریغ می ورزیم؟
چرا هیچ مسئول باوجدانی درد پنهان شده در پس چشمان معصوم این کودکان خسته و اغلب گرسنه را نمی بیند؟ چرا فقط وقت شعار دادن حرفهای قشنگ بلدیم؟ چرا فقط سر تکان میدهیم و ابراز تاسف میکنیم؟ چرا نمی خواهیم انسانیت را از روی کاغذ به کف خیابانهایمان بکشانیم؟
پشت چراغ قرمز از پنجره تاکسی دختر هشت نه ساله ای را می بینم که جعبه دستمال کاغذی به دست جلوی ماشینها ایستاده و با پیچ و تاب بدنش و قر کمری کودکانه میخواهد جلب توجه کند تا شاید یک بسته بفروشد....درد بغض می شود و می نشیند به دلم آنقدر که راه نفس را می بندد ...نمی خواهم و نمیتوانم فردای نه چندان دور این دختر زیبای سر چهار راه را تصور کنم ....

آی آدم ها که در ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان*...

• *نیما یوشیج
کد مطلب: 60732
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *