۱
سه شنبه ۴ آبان ۱۴۰۰ ساعت ۱۷:۱۲
بازخوانی نمایش «کرکس»

برای بیرون راندن سیاهی از صحنه، شش پرده بیشتر وقت نیست!

برای بیرون راندن سیاهی از صحنه، شش پرده بیشتر وقت نیست!
نمایش کرکس
نویسنده: سودابه فضایلی
کارگردان: فرزاد امینی

"کرکس" یک تراژدی تمام عیار است. روایت تلخ ساکنین "دشت خسته"‌ای که بعید نیست فرزاد امینی آن را جهان گیتی فرض گرفته باشد:
سیاهی در آغاز محتضر است، امید می‌رود که جان کندن "محمد پسندیده" بر صحنه ختم به یکپارچگیِ رداهای سپید شود. او جرثومه‌ی خون سیاهِ پلیدی را هم استفراغ می‌کند وسط صحنه. "مرد سیاه" را می‌گویم، او که داخل و بیرون از کفن _هم در هستی و هم درنیستی_ فریاد خاموش ‌ناشدنی رنج وجود است که می‌خواهد به خاکیان هشدار داده باشد: "راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما/ کفن و جامه هم از سر ته یک کرباسند".
او، سیاهی، دو بار از صحنه به در می‌شود.از صحنه بیرون می افتد. سیاهِ شوم اما، گربه‌‌ی هفت جانی است که در سپیدی‌ها نفس می‌کشد. در ته خطوط صورتِ معصوم "زن خاکی" نفس می‌کشد و در صورت دیگر زن خاکی، در قتل شاه خاتون هم از نفس نمی‌افتد. چرا که تناسخ اشرار، تضمین ابدیّت عمر سیاهی‌ست.
در تراژدیِ کرکس سودابه فضایلی اهمیت پرسوناژ "زن خاکی" نباید مغفول بماند. من خیال می‌کنم فرزاد امینی قابلیت رخ نمودن بار تراژیک کرکس و بینش فلسفی مدوّن شده‌ی آثار پیشینش را از «پروا»[1385 - تالار مولوی] تا اکنون، در زن خاکی پیدا کرده. زن خاکی بر دروازه‌ی دشت خسته می‌کوبد و به تعبیری بر فقر سیاهی خویش می‌گرید. او دارد "آسوده کسی که خود نزاد از مادر" را اکسپرسیو می کند، آن هم بین جماعتی که یکی‌شان که آنقدر شب‌زده است، در بَکِ صحنه با اسکلت‌ها می‌رقصد و حظّ می‌برد. چشم‌هایش از لذت خمار می‌شود وقتی بگوید طاعون، بگوید وبا، بگوید درد، بگوید کوفت. جماعتی که دارند فرم‌های سیگار کشیدن و ماتیک زدن به لب‌هاشان را که کارگردان یادشان داده اجرا می‌‌کنند و به "یاسمن مومنی" که بلد شده یک ساعت و نیم روی صحنه به خود بلرزد و مضطرب و تنها بگوید: "اینجا گرگ دارد، اینجا ترس، اینجا دیو.." کاری ندارند.  
"پیر زن"، گیس سپید و دراز خرد و تجربه است. پیر سق سیاهی‌ست که اگر در ‌آوانسن بر زمین بیفتد و خیره به شاهواریِ "شاه خاتون" با چشم‌های از حدقه بیرون، سخت و پیوسته بگوید: "می‌هراسم"، باید هراسید. دیالوگِ "باید یکی انتخاب بشه" اذعان به احتیاج و احضار روح سیاهی است. همگان اینبار در ردای سیاه بر صحنه حاضر می‌شوند تا مبلغ خبائث خویش باشند در تسلط به وردهایی نحس و در نوشخواری خون در دشت خسته. از آنان یکی بیشتر انتخاب نخواهد شد و در کارگردانی این صحنه صدای همه‌ی مدعیان به جز همین یک نفر زیر و کمیک در نظر گرفته شده. که یاداور نمایش فولکلوریک ایرانی سیاه بازی است. در این نحو از دیزاینِ کنتراست صدا، تماشاگر بی‌آنکه خود بخواهد گوش و چشم‌هایش بازیگری را دنبال می کند که کمی بعد همه در خدمتگزاری او حاضرند. زیرا که "باز" همای اوج سعادت به دام او افتاده/  و اما حقیقت امر این است که او به دام همای اوج سعادت افتاده و او همان "زن خاکی" است، همان تمام نشانه‌های سپیدی. بنابرهمین واقعیت، فرزاد امینی بعضاً فرم و دیالوگ‌های این دو را یکی گرفته  تا این راز با تماشاگر در میان گذاشته شود. سیاه و سپید، دو روی سکه‌ای هستند که "چرخید، چرخید، پرپرزنان چکید، کف جوی پر لجن..ای یاس! ای امید!.. آسیمه سر به سوی سکه تاختیم.. پس آه نقش شیر؟..از هم گریختیم بر خط سرنوشت خونابه ریختیم. ما هر دو باختیم. ما هر دو باختیم." و آنطور که امینی در حاشیه نویسی هایش در متن کتاب فضایلی که عکس آن را در بروشور کرکس منتشر کرده میبینیم که نوشته:« فرقی نمی‌کرد باز بر شانه‌ی چه کسی بنشیند. بخت ذات انسان، تباهی است. روح؛ ظلمت است». رخت شاهی بر صحنه‌ی تراژدی سعادت نمی‌آفریند.  این همه دشنه که پرتاب میشود کف صحنه نیز زور بریدن کلاف سیاه سرنوشت را ندارند و بازیگران حق داشته‌اند اگر امینی بگوید کنار دیالوگِ "چه کنم؟" بنویسید: «همه-شش بار»، و آنها هم شش بار روی صحنه بگویند«چه کنم».
قتل شبانه‌ی شاه خاتون پاسخی دستپاچه به همین مسئله‌ی"چه کنم؟" است که راه به دشت و دِهی دیگر نمی‌برد اما هر چه که هست از آن صحنه‌هاست! بازیگران تور سیاه شب را بر سر می‌کشند. شیطان که زیر نعش "مرد سیاه" را هم می‌گرفت، اینبار با نگاه داشتن تور سیاه شب، شب را می‌پاید تا کار بر قاتلین هموار باشد. شاه خاتون به قاعده‌ی وقت باور مرگ، گذشته را در یک نظر مرور می‌کند. پناه بردن به گذشته، یعنی به زن خاکی. به شانه‌ی زن خاکی آویختن و به استدعا پرسیدنِ: خودت شنیدی؟ به گوش خودت شنیدی؟.
و مرد قاتل اینبار خیال دارد سر مار را بزند. پس  با دشنه‌اش نه قلب شاه خاتون را که سقف سیاه شب را، تور ظلمات را می‌شکافد و همزمان صدای جیغ مرگ و نعش بر زمین شدن شاه خاتون، صحنه را پر می‌کند. شیطان تور سیاه را از صحنه دور می‌کند. هر کجای صحنه را که نگاه کنی گواه یک پایان خوش می‌بینی. پایانِ شب سیه می‌بینی. تراژدی اما دست بر نمی‌دارد. شب از شاه خاتون حامله بوده. حالا بهتر نگاه می‌کنی: "نگاه کن! می‌بینی؟ دشت خسته رو می‌بینی؟"
پرده‌‌ی آخر است. شیطان که شش پرده در فرم تسلط و چیرگی بوده دست در رَحِم تیرگی کرده. "بچه کرکس" این نطفه‌ی جاری، پیچیده در کفن خود را از گوشه‌ی آرام دشت نیستی به سرای هستی می‌کشاند. شیطان، قابله ی شاه خاتون شده تا او کرکسش را بزاید. "شاه خاتون" از گور برخاسته و "آه فرزندم، آه فرزندم" می‌گوید و "بچه کرکس" از سینه اش، از کفن در می‌آید و از پشت خرناسه‌ اش  و از پشت قفسش، چون نوزاد زجه موره می‌کند.
و این بار در پاسخ به "چه کنم؟"؛ زن خاکی فریاد میکشد همچون نعره ای و آخرین دیالوگش را میگوید:
«کرکس‌ها، سواران، رداپوشان، طاعون، مردسیاه، رداپوشان، اسکلت‌ها، تاریکی و نور از صحنه خارج می‌شوند». از سرای هستی خارج میشوند.
محمد علی کنجدی
کد مطلب: 157159
برچسب ها: نمایش
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *