۱
دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۹

دردهاي يک باديگارد

سميرا قياسي
محکم به صندلي چسبيده‌ام. حيفم مي‌آيد پلک بزنم مبادا در فاصله باز و بسته شدن آني چشمانم لحظه‌اي را از دست بدهم.لحظه‌اي از هنر بي‌نظير يک مرد.مردي که با کلماتش، با تصويرهايش،با تک تک اعضاي وجودش هنرنمايي مي‌کند تا «حرف» بزند.حرفي که هر کسي جرات گفتنش را ندارد.مردي که متولد شده براي هنرنمايي. براي گفتن . براي از دردها گفتن. دردهاي نسلي که کم کم دارد براي امروزي‌ها بيگانه مي‌شود و حتي براي ديروزي‌ها
دردهاي يک باديگارد

محکم به صندلي چسبيده‌ام. حيفم مي‌آيد پلک بزنم مبادا در فاصله باز و بسته شدن آني چشمانم لحظه‌اي را از دست بدهم.لحظه‌اي از هنر بي‌نظير يک مرد.مردي که با کلماتش، با تصويرهايش،با تک تک اعضاي وجودش هنرنمايي مي‌کند تا «حرف» بزند.حرفي که هر کسي جرات گفتنش را ندارد.مردي که متولد شده براي هنرنمايي. براي گفتن . براي از دردها گفتن. دردهاي نسلي که کم کم دارد براي امروزي‌ها بيگانه مي‌شود و حتي براي ديروزي‌ها.

عصر خنک و روح‌نواز يک روز بهاري وقتي تهران هميشه شلوغ خالي از مردمي‌است که صداي همهمه و بوق ماشينهايشان آرامشت را به هم مي‌زند روي سنگفرش نمناک خيابانهاي بهاري مي‌روم به تماشاي فيلم تازه مردي که هميشه ديدن نامش زير اسم فيلمها تحسينم را برانگيخته و مشتاقم کرده به ديدن و شنيدن و نوشيدن تک تک واژگانش.

 

مي‌روم تا اين بار ابراهيم را در شمايل«باديگارد» ببينم. باديگاردي به زيبايي پرويز پرستويي... مثل همه آثار حاتمي‌کيا اين بار هم از لحظه‌هاي نخست محو تماشاي فيلم مي‌شوي و با تک تک صحنه‌ها و ديالوگها ذهنت درگير مي‌شود. هنر حاتمي‌کيا اما در کنار توانايي بي‌مثال پرويز پرستويي نازنين به اوج بروز و ظهور مي‌رسد وقتي که چنان در نقش فرو مي‌رود که باور نمي‌کني او فقط يک بازيگر است! و اين همان «آن» منحصربفرد اين هنرپيشه متفاوت و موثر و به تمام معني هنرمند سينماي ايران است که هرجا باشد و هر نقشي را تجربه کند دلچسب مي‌شود و به ياد ماندني.

 

با وجود نظرات برخي منتقدان که مي‌گويند حاتمي‌کيا به دور تکرار سوژه‌هاي خاص افتاده است و مدام از جنگ و بازماندگان آن سخن مي‌گويد و فيلم مي‌سازد و گاهي حتي درون‌مايه و شخصيت‌پردازي‌ها انگار شبيه هم از آب درمي‌آيد اما حقيقت اينجاست که اين روزگار و اين نسل آنقدر حرفهاي نگفته براي گفتن و نوشتن وساختن و به تصوير کشيدن دارد که سالهاي سال هم اگر حاتمي‌‌کيا‌ها بسازند و بنويسند باز هم حرف دارد براي گفتن.

حيدر ذبيحي باديگارد هم يک بازمانده دوران خون و خمپاره است. مردي از نسل آنان که هم‌قسم شدند براي شهادت و بعضي رفتند و بعضي ماندند... و بعضي که ماندند مسئوليت خطيرشان را با همه جان به دوش کشيدند و تا نفس واپسين ماندند برسر عهد و پيمان... ديالوگ‌هاي قشنگي که همه از يک دل درد کشيده و ذهن پر از حرف برآمده و نگاهها، حرکات و تک تک اتفاقاتي که بيننده را ميخکوب صندلي مي‌کند تا سکانس و ثانيه‌اي را از دست ندهد همه در راستاي رساندن دردي است از نسلي که شايد من و تو کمتر لمسش کرده‌ايم. نسلي که جان داد تا من و تو و او بمانيم و بفهميم چرا رفتند و آنها هم که ماندند فراموش نکردند آن رسالت را... نسلي که شايد بعضي‌هايشان فراموش کردند آن روزگاران را اما خيلي‌هايشان هنوز هم در سنگر خدمتند و دفاع و مبارزه براي تحقق همه آن هدفهايي که امثال حيدر برايش خون دادند...

بيشتر از آنکه مبهوت عظمت و زلالي عجيب شخصيت اين باديگارد ساده و بزرگ شوم دلم پرواز مي‌کند به عمق دردهاي درون چشمهاي اين مرد. به حرفهايي که براي نگفتن دارد و درد مي‌گيرد از آنچه که او مي‌گويد و آنها که بايد بشنوند نمي‌شنوند! و چه دردي دارد وقتي با همه سختي‌ها و خستگي‌هايش هنوز خيلي‌ها و حتي هم‌نسلانش نمي‌فهمندش! وقتي که با همه جانفشاني‌اش به دلايل واهي کنار گذاشته مي‌شود. وقتي سياست خلوصش را قرباني مطامع خود مي‌کند و وقتي تزوير جاي زلالي دل حيدر را مي‌گيرد... من و تو و همه‌مان اين جور وقتها کنار مي‌کشيم و حتي اگر اعتراض نکنيم به لاک سکوت و بي‌تفاوتي مي‌خزيم اما او حتي وقتي اسلحه اش را تحويل رئيسش مي‌دهد و تعليق سازماني را قبول مي‌کند دلش کنده نمي‌شود از حفاظت از جان کسي که سرمايه کشور است. از فرزند کسي که خونش را براي نمو و تعالي نهال اين سرزمين قطره قطره باريده و ...

 

سکانس پاياني باديگارد همان عاقبتي بود که از آغاز فيلم دلهره رسيدنش را داشتم و دعا مي‌کردم اين اتفاق نيفتد... و حاتمي‌کيا و عواملش به زيباترين شکل ممکن اين بخش را هم به سرانجام رساندند جوري که بازيگر روي صندلي نيم‌خيز شده و با استرسي تمام نشدني چشم به پرده نقره‌اي دوخته و حتي پلک نمي‌زند و نفس به سختي خارج مي‌شود از گلو...و مي‌بيني اوج انسانيت را در يک انسان. انساني که ديگر وظيفه سازماني ندارد. ديگر کاره‌اي نيست( به ظاهر) تا موظف به حفاظت باشد اما جانش را- ارزشمندترين داشته زندگي‌اش را با همه آرزوهايش سپر حفاظت از جان جواني مي‌کند که ماندنش حفظ سرمايه‌اي ارزشمند است براي آينده اين سرزمين...

و محشري مي‌آفريند در اين صحنه پاياني و وقتي راضيه چادرش را رو انداز همسر خسته و مجروح مي‌کند تا لختي بياسايد... مردي که در اولين صحنه به دکترش مي‌گويد: دکتر کي مي‌تونم بخوابم؟ و حالا با جسم خونينش با چشمهايي که پر از حرف است مي‌گويد: راضيه... خوابم مياد!

تضادها، کلمه‌ها، نگاهها، حس نابي که منتقل مي‌شود از تک تک بازي‌ها و به اوج مي‌رسد با هنر پرويز پرستويي و همه عوامل فيلم، مثل هميشه حاتمي‌کيا را به منظور دلش مي‌رساند و موفق مي‌شود اين بار از زبان باديگارد حرف بزند. حرفهايي که اگر هزار بار ديگر هم شنيده شود هنوز نامکرر است...

و تمام که مي‌شود پر مي‌شوم از بغض و حسرت و خجالت..خجلم از نسلي که اينگونه رفت و مظلومانه زيست و ساده و بي‌ادعا در هياهوي اين شهر شلوغ هر روز غرق مي‌شود و من هنوز هم چيزي نمي‌دانم و کاري نکرده‌ام و کسي نشده‌ام براي حداقل درک آن همه ايثار...

و ما چقدر کميم در مقابل چنين شکوهي و چقدر کوچکيم براي درک اين معاني بزرگ...ذهنم در آن تونل و کنار جسم بي جان حيدر جا ماند. و جسمم را به زير دانه‌هاي ريز و شتابناک باران بهاري کشاندم تا وقتي يکي يکي و بي‌وقفه به صورتم مي‌خورد در پي جواب اين سوال باشم که‌: ما چه کرده‌ايم؟ ما بعد از شهدا چه کرده‌ايم؟

کد مطلب: 54835
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *