۰
دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۹:۲۵
توزیع 1000بسته لوازم التحریر بین کودکان محروم توسط گروه پردیس پاک

می خواستم کتابهای درسی فرزندم را داخل کیسه بریزم

پاییز که آمد، مهرش بد جور به دل خیابان ها نشست. چند روزی است که چنارهای شهر ، در را به روی پاییز وا کرده اند. کلاغ ها هم انگار پاییز را بیشتر دوست دارند. هول کرده اند و از دستپاچگی نمی دانند چطور عصرها را در سر و صدایشان جا دهند.
می خواستم کتابهای درسی فرزندم را داخل کیسه بریزم
پاییز که آمد، مهرش بد جور به دل خیابان ها نشست. چند روزی است که چنارهای شهر ، در را به روی پاییز وا کرده اند. کلاغ ها هم انگار پاییز را بیشتر دوست دارند. هول کرده اند و از دستپاچگی نمی دانند چطور عصرها را در سر و صدایشان جا دهند.
حال کلاغ های پاییزی خوب است چون نه دغدغه نان دارند نه اجاره خانه. بالاخره در این شهر بزرگ یک چنار پیر پیدا می شود که شاخه هایش را رایگان ببخشد به کلاغ.
اما امان از آدم ها که گاهی دلشان مثل غروب به خون نشسته پاییز می گیرد. باید پدر باشی تا بفهمی دلهره آمدن مهر چه زخمی بر قلبت می گذارد وقتی دستت خالی است و خالی تر از آن سفره ایست که بی رنگی اش فریادی است بر سر چشمان بی رمق پدر. این سفره اما عادت دارد به بی رنگی. پاییز هزار رنگ که می رسد، دردها بیشتر می شوند و جای خالی کیف و دفتر و قلم هم اضافه می شود به تمام حفره های خالی قلب پدر.
مهر که می رسد، مادری که در به دری فرزندان یتیمش را به دوش می کشد، در گوشه ای دیگر کز می کند و های های رخت می شوید و های های قابلمه های خالی را روی اجاق می گذارد و های های تن خش دار جارو را روی پیکر نخ نمای فرش می کشد وهای های به زمین و زمان التماس می کند که حرکت نکنند و ماه مهر از راه نرسد.
اما زمین و زمان کاری به التماس های مادر بیچاره ندارند و کار خودشان را انجام می دهند ... .می گردند و می گردند.
مهر می آید ... مثل هر سال. گیرم که آمدنش برای همه مبارک نباشد. گیرم که کودک تبداری ناچار باشد با کیف سوراخ برادر بزرگترش به استقبال مهر برود. اصلا گیرم که دخترکی ناچار باشد کتاب هایش را داخل کیسه پارچه ای برنج همسایه بریزد و به مدرسه برود.
مهر، کاری به این کارها ندارد. نگاه به اسمش نکنید. رسمش چیز دیگری است. مهر، فقط ماه عشاق نیست. ماه دانش آموزان مهر ندیده هم هست . آنهایی که نه مهر پدر دیده اند و نه مهر دنیا را.
مهر ماه که میرسد ، دنیایشان تلخ تر از غروب های دلگیر پاییز می شود. یا باید زهر حقارت را بچشند، یا قید همه چیز را بزنند و سر چهارراهها دود اسفند را به خورد رهگذران اخمو دهند.
نمی شود از کنارشان گذشت. اینها همانهایی هستند که اگر امروز از کنارشان بگذریم، فردا سر کوچه و گذرگاه خفتمان می کنند و تاوان تمام ناکامی هایشان را با یک چاقو زیر گلویمان پس می گیرند. نمیتوان گذاشت و گذشت. این کودکان پر از حسرت و اندوه فرزندان همین سرزمینند. سرزمینی که غرور و افتخارش به فرزندانش است... مهر می گذرد اما از کودکان مهر ندیده نمی توان گذشت.
شهر هنوز بوی مهربانی می دهد

مهر امسال کمی با بقیه مهر ها فرق داشت. چون به جای اول مهر، روز سوم ، مدارس باز شدند. مهر، ماه رنگی بچه هاست. هنوز از سختی درس و امتحان خبری نیست و بوی کتاب و پاک کن نو بیداد می کند. اصلا اگر این دلخوشی ها نباشد، بچه ها با چه انگیزه ای صبح های ملس پاییز را از خواب بیدار شوند و صبحانه خورده، نخورده راهی مدرسه شوند؟ این وسایل رنگی رنگی و جذاب اگر نباشد یک جای قضیه لنگ است. اما خب خیلی ها هستند که ندارند... ندارند.
این کلمه را زیاد شنیده ایم... بعضی ها ندارند... اما شنیدن کی بود مانند دیدن؟
در این شهر بزرگ مردمانی هستند که دلشان می خواهد شنیده ها را ببینند. دلشان می خواهد بروند و حال و روز بچه های بی بضاعت را در کوچه پس کوچه های مهر و بی مهری دنیا ببینند... آنها فقط به تماشا نمی روند؛ به تماشا سوگند که به تماشا نمی روند.
صدای پای مهر که می آمد، عده ای از مردمان شهر دور هم جمع شدند تا فکری به حال بی مهری ماه مهر کنند. جمعیت مردمی پردیس پاک حوالی مهر دور هم جمع شدند و برای بچه های بی بضاعت شهر، مهری نو آفریدند.
تهیه لوازم التحریر، تنها کاری بود که از دستشان برمی آمد پس دست روی دست نگذاشتند.
آنها نمی خواستند درد آدم ها را ببینند، آمده بودند که لبخند شیرین کودکان این سرزمین را تماشا کنند وقتی کیف و دفتر نو به دست می گیرند . پس راه افتادند و کوچه به کوچه دنبالشان گشتند...
وای که چقدر زیادند .بچه های بی بضاعت، بی سرپرست، بدسرپرست، کودکان کار ، کودکان بازمانده از تحصیل، توی این شهر بیداد می کنند.
چه کسی فکرش را می کند، همین حوالی در همسایگی هر کدام از ما در تهران زیبا این همه کودک محروم وجود داشته باشد.. همه آبرومند ، همه محتاج مهر ، همه معصوم و بی دفاع .
اما بر و بچه های گروه مردمی پردیس پاک، پیدایشان کردند . توی کوچه پس کوچه ها، در محله های دروازه غار و امامزاده یحیا و پامنار و شهر پرند و ...
جوینده یابنده است. پیدایشان کردند و با یک بغل عشق به دیدنشان رفتند با بوی دفتر و کیف نو ... از کجا معلوم شاید تعدادی از این بچه ها آینده ای را برای خودشان بسازند که حسرت خیلی ها باشد؛ پیدا کردنشان در کوچه پس کوچه های فراموشی ، افتخار دارد.
چند ساعت همراه با گروه پردیس پاک
برای توزیع لوازم التحریر، با همیاران گروه مردمی پردیس پاک همراه می شوم. وسیله ها قبلا توسط اعضای گروه بسته بندی شده و با توجه به رده سنی و مقطع تحصیلی کودکان محروم و بازمانده از تحصیل ، تقسیم بندی شده. قرارمان میدان بهارستان بود. یک وانت پر از لوازم التحریر از راه می رسد. اسامی بچه های محروم محله های مختلف آماده شده و از قبل مشخص است که هر محله چند کودک محروم و در کدام مقطع تحصیلی دارد. بر همین اساس، اعضای گروه پردیس پاک تقسیم بندی می شوند و هر گروه مسولیت تقسیم لوازم التحریر یک محله را بر عهده می گیرند. حوالی ساعت ده صبح است که وانت، خالی می شود و هر گروه لوازم التحریر مربوط به محله معین شده خودش را تحویل می گیرد و اعضای گروه راهی انجام این ماموریت عاشقانه می شوند.
من با گروهی که قرار است بچه های محله پامنار را خوشحال کنند، همراه می شوم. یک ماشین دربست می گیریم و صندوق ماشین و صندلی هایش را پر از لوازم التحریر می‌کنیم. طوری که خودمان به سختی در ماشین جا می شویم. ماشین تا یک جاهایی ما را می‌آورد و از یک جا به بعد، راننده می گوید: داخل این کوچه ها نمی‌شود با ماشین رفت. از آنجا به بعد را به ناچار باید پیاده برویم. البته لوازم التحریر ها را روی گاری می گذاریم و در تنگاتنگ کوچه های پامنار، با پیر مرد گاری چی همراه می شویم تا به مقصد برسیم. قبلا با خانواده های آبرو دار و محروم محله که بچه های مدرسه ای دارند، تماس گرفته شده و از آنها دعوت شده که برای تحویل گرفتن کیف های حاوی لوازم التحریر، به سرای محله شان بیایند. وقتی می رسیم، بچه ها آمده اند.البته بیشتر مادرها به نمایندگی از فرزندانشان آمده اند... گفتم که خیلی از خانواده ها آبرو دار هستد و دلشان نمی خواهد فرزندانشان دچار شرم و تردید شوند؛ پس آنها را نیاورده اند که بعدا بتوانند ادعا کنند که لوازم التحریر ها را خودشان برای فرزندانشان تهیه کرده اند.
بسیار هم عالی است. دیدن شرم یک کودک ، هیچ جذابیتی برای هیچ انسانی ندارد، بهتر که نیامده اند.
اما بعضی هایشان به گمان اینکه قرار است جایزه بگیرند، با خوشحالی آمده اند. شور عجیبی دارند این بچه ها؛ انقدر که دلم می خواهد یکبار دیگر کودک شوم و همراهشان پشت نیمکت های چوبی بنشینم و برای یکبار هم که شده حتی به ترک دیوار هم بخندم .از ته دل . آرزوی محالی است می دانم . درست مثل آرزوی امیر علی کوچولو که روبرویم ایستاده و از آرزوهایش میگوید...
این پا و آن پا میکند و مردد است که کیف آبی انتخاب کند یا سورمه ای. نگاهم می کند و می گوید پارسال که بابام زنده بود برایم کیف آبی خرید، کاش امسال هم بود . آن وقت دیگر کیف نمی خواستم . کاش پدرم زنده شود. آرزوی امیر علی هم محال است. پدرش دیگر برنخواهد گشت مثل روزهای کودکی ما. کیف سورمه ای در دستان پر از تردید امیر علی، معطل مانده. دل دل کردن های امیر علی سرانجام با یک جمله تمام می شود."بابام آبی دوست داشت ،کیف آبی را برمی دارم". کیف آبی را برمی دارد و دوان دوان می رود. می گویم:کجا با این عجله؟ خداحافظی نکردی. می گوید: می روم کیف تازه ام را به مادر بزرگم نشان دهم، خیلی غصه می خورد که من امسال کیف نداشتم، می روم خوشحالش کنم .
امیرعلی که می رود دخترک آبی پوشی با دست گچ گرفته وارد می شود. چشمان سیاهش از خوشحالی برق می زند وقتی کیف ها را می بیند. نزدیک می روم و می گویم : کدام کیف را انتخاب کرده ای؟ می گوید: همین که رنگ لباسم است، آبی آسمانی... با دست سالمش کیف مورد نظرش را انتخاب می کند ومثل شاپرک پر می کشد و به سوی آینده می رود. در دلم می گویم ، شک ندارم که آینده تک تک شما پر از نور و امید است. شک ندارم چون این آدم ها با عشق، برایتان لوازم مدرسه خریده اند و عشق، هیچ وقت گم نمی شود و همیشه به ثمرمی نشیند.
پای درد دل مادر ها
دخترک که می رود، پیر زنی لنگ لنگان وارد می شود و یکراست سراغ کیف ها می رود. می پرسم فرزندتان کلاس چندم است؟ می گوید من مادر بزرگش هستم .دخترم فوت کرده بچه هایش با من زندگی می کنند. آمده ام برای نوه ام کیف بگیرم.کلاس ششم است .نمی دانم کدام کیف را برایش ببرم کمکم می کنید؟ کنارش می روم تا کیف مناسبی برای نوه اش پیدا کنم. "دختر است یا پسر؟" با صدای آرام و غمزده می گوید: پسر. یک کیف مشکی بزرگ از بین کیف ها به من چشمک می زند ، انگار با زبان بی زبانی می گوید : من را انتخاب کن. کیف مشکی را برمی دارم و به پیر زن می دهم؛ می گوید، خدا خیرت دهد. بچم دیگه مرد شده کیف های رنگی دوست ندارد. کیف را برانداز می کند و با لبخند کمرنگی ما را ترک می کند.

پیرزن که می رود، زن جوانی با چادر مشکی وارد می شود. مادر دو پسر بچه محصل است. یکی پنجم و دیگری ششم. با شرمندگی جلو می آید و می گوید : من خجالت می کشم کیف انتخاب کنم تا بحال از کسی کمک نگرفته ام. آخر می دانی تا جند ماه پیش دستمان به دهنمان می رسید اما چند ماه پیش همسرم ورشکست شد و طلبکارها از پی هم راهی خانه ما می شدند. فشار عصبی شوهرم به حدی بالا گرفت که سرانجام... .بغض می کند و کلامش را می خورد. کمی که به خودش مسلط می شود ، ادامه می دهد : چهار ماه پیش وقتی یک طلبکار دم خانه آمد و داد و بیداد راه انداخت ، همسرم سکته کرد و درجا تمام کرد...
دانه اشک روی گونه اش غلت می خورد و آرام صورتش را با گوشه چادرش پاک کرد و گفت باور کنید شرم دارم از کسی کمک بگیرم. می گویم : اینها کمک نیست؛ هدیه است. هدیه گرفتن که خجالت ندارد. کمی آرامتر می شود. جلو می آید و دو تا کیف پسرانه انتخاب می کند و بی آنکه کسی را نگاه کند رویش را با چادر می گیرد و می رود.
هنوز برای فرزندانم کیف و دفتر نخریده ام
موقع بیرون رفتن از در با یکی از خانم های محل برخورد می کند، سلام علیکی می کند و خارج می شود. خانم بعدی وارد می شود و با احتیاط سراغ کیف ها می رود. می پرسد، می توانم خودم انتخاب کنم؟ وقتی جواب مثبت می شنود چشمانش برق می زند. می گوید، خدا خیرتان بدهد چه باری از دوشم برداشتید. هنوز برای فرزندانم کیف و دفتر نخریده ام . تصمیم داشتم کیف های پارسالشان را بشورم اما وقتی سراغ کیفها رفتم دیدم اصلا قابل استفاده نیستند .سوراخ و زهوار در رفته شده بودند. همه اهالی محل من را می شناسند، همسرم با موتور کار می کرد و خرج زندگی و اجاره خانه مان را در می‌آورد؛ اوضاع خوبی نداشتیم اما محتاج کسی هم نبودیم اما همین اواخر ؛ همسرم تصادف کرد و چند وقتی است که خانه نشین شده. هزینه های دوا درمانش کمرمان را شکست. هر چه داشتیم و نداشتیم پای درمانش گذاشتیم. خدا را شکر. گله ای ندارم. همین که سایه اش بالای سر من و فرزندانم است شاکرم . چند وقتی است که ناچارم برای پرداخت اجاره خانه و سیر کردن شکم بچه هایم در خانه های مردم کار کنم اما واقعا برای کیف و دفتر بچه ها مانده بودم .اخرش با خودم گفتم چاره ای ندارم فوقش کتاب هایشان را داخل یک کیسه می ریزم تا به مدرسه ببرند . واقعا تصمیم داشتم همین کار را بکنم که نمی دانم خدا شما را از کجا فرستاد. باور کنید شما جواب دعاهای شبانه من هستید... این را می گوید و اختیار اشک هایش از دستش خارج می شود.
گزارش : مرجان حاجی حسنی
کد مطلب: 61346
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *