۰
دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۲۲
يک روز نفس‌‌گير کنار اهالي کوره پزخانه

روزگار لعنتي فرشته‌هاي خاک‌آلود

بهار، هنوز دنباله دامن سبزش را روي زمين مي‌کشد و زمين، به طرز حيرت‌آوري جاي قشنگي براي زندگي شده. گنجشک‌ها اين روزها بدجور شاد و شلوغند و بيد مجنون، هنوز هم بي‌پروا باد را ميان پريشاني شاخه‌هايش مهمان مي‌کند.
روزگار لعنتي فرشته‌هاي خاک‌آلود
 

بهار، هنوز دنباله دامن سبزش را روي زمين مي‌کشد و زمين، به طرز حيرت‌آوري جاي قشنگي براي زندگي شده. گنجشک‌ها اين روزها بدجور شاد و شلوغند و بيد مجنون، هنوز هم بي‌پروا باد را ميان پريشاني شاخه‌هايش مهمان مي‌کند.

تمام اين قشنگي‌ها از پشت شيشه ماشين، به جنگ چشمانم آمده و باد خنک کولر ماشين که به صورتم مي‌خورد، دنيا را قشنگ‌تر مي‌کند.

ماشين جلوتر مي‌رود و بهار همچنان با من همراهي مي‌کند. از مرکز ري که مي‌‌گذريم کم‌کم بهار، جا مي‌ماند. حالا بيابان‌هاي بي‌آب و علف شور بختيشان را به نمايش گذاشته‌اند. کمي که جلوتر مي‌رويم کوه‌هاي بي‌بي‌شهر بانو را هم پشت سر مي‌گذاريم و کوره‌ها کم‌کم جلو چشمانم قد علم مي‌کنند.

چاه‌هاي برعکس

کوره‌ها را که مي‌بينم، بي‌اختيار خنده‌ام مي‌گيرد... بچه که بودم هميشه فکر مي‌کردم اين‌ها چاه‌هاي برعکس هستند. با خودم فکر مي‌کردم حتما يکي اين چاه‌ها را داخل زمين کنده و بعد برعکسش کرده. آنقدر بر اين باور خودم مطمئن بودم که حتي يک درصد هم احتمال نمي‌دادم که شايد اين چاه‌هاي برعکس به روش ديگري ساخته شده باشند.

حالا اما قرار است بروم نزديک اين چاه‌هاي برعکس و حال و روز آدم‌هايي که کنار آنها زندگي مي‌کنند را ببينم... کوره‌ها هي بيشتر و بيشتر مي‌شوند و زمين‌ها بي‌آب و علف‌تر. انگار به آخر دنيا رسيده‌ايم. به مرز قحطي و عطش. جاده‌ها خاکي مي‌شوند و گرد وغبار مسير کوره‌پزخانه زير چرخ‌هاي ماشين به هوا بلند مي‌شود.

حکايت کوره‌پزخانه

کولر ماشين هنوز کار مي‌کند و در آن بيابان، تنها دلخوشي بزرگي است که مي‌توان داشت.

تنها چيزي که به چشم مي‌خورد يک جاده خاکي است که دو طرفش تا چشم کار مي‌کند بيابان است و بيابان و تنها صدايي که به گوش مي‌رسد صداي ماشين خودمان است و نفس‌هاي خنک کولر عزيز!

کمي که جلوتر مي‌رويم نشانه‌اي از آبادي پيدا مي‌‌شود. آبادي که نمي‌شود گفت نشانه‌اي از حيات!

خانه‌هاي رديفي و محقر ساکنان کوره‌پزخانه از دور نمايان مي‌شوند. شيشه ماشين را با احتياط پايين مي‌دهم. هرم گرما توي صورتم مي‌خورد. شتابان شيشه را مي‌بندم. از حالا غصه‌ام گرفته‌ توي اين گرما چطور مي‌خواهم از ماشين پياده شوم... مثلا هنوز بهار است. اين همه گرما اينجا چکار مي‌کند. ناسلامتي هنوز در تهران هستيم. اين بيغوله‌هاي شوربخت در کناره پايتخت جاخوش کرده عجب حکايتي است، حکايت کوره‌پزخانه.

اينجا از نوبرانه تابستان خبري نيست

وقتي رسيديم در آن غمکده زندگي نمي‌دانم چرا دلم هوس توت کرده بود. نمي‌دانم خنده‌دار است يا گريه‌دار. آخر هنوز فصل توت است. اما اينجا در شانه پايتخت اثري از توتستان‌هاي خوشحال و مغرور تهران نبود.

راستي بچه‌هاي کوره‌پزخانه امسال توت را نوبر کرده‌اند؟! اصلا اينجا از ميوه نوبرانه خبري هست؟!

ذهنم هنوز درگير توت و توتستان بود که ماشين ايستاد و حالا من از فکر توت بيرون آمدم و يکدفعه نگران شدم که حالا بدون کولر ماشين چکار خواهم کرد.

پياده که شديم، چند خانه به هم چسبيده و چند بند رخت در يک پهنه خاکي جلوي چشمانمان نمايان شد. واي چقدر لباس بچه روي اين بندهاي رخت پهن شده بود. شک ندارم آن لباس‌هاي رها و کهنه که زير نور آفتاب، تاب مي‌خوردند، تنها اتفاق رنگ و روباخته‌اي بودند که در اين حجم فلاکت بار، رنگ زندگي داشت!

زباله و سگ سفيد

آن طرف‌تر تلي از زباله رخ‌نمايي مي‌کرد و يک موتور سه چرخه که کنار زباله‌ها پارک شده بود، تنها وسيله نقليه موجود در آن حوالي بود. ناگفته پيدا بود که اين زباله‌ها را با آن سه‌چرخه به آنجا آورده‌اند. احتمالا يکي از همان‌هايي که عصرها تا کمر داخل سطل‌هاي زباله خم مي‌شود تا ظروف پلاستيکي را جدا کند، آنها را به آنجا برده يا چه مي‌دانم شايد هم خودش ساکن يکي از همين خانه‌هاست.

جالب‌تر اين بود که يک سگ سفيد گنده کنار زباله‌ها بسته بودند تا مبادا کسي به زباله‌ها دستبرد بزند. البته از حق نگذريم سگ خوشگلي بود. کمي هم شبيه سگ سباسدين بود. بل را مي‌گويم. سگ محبوب کارتون کودکي‌هايمان...

راستي بچه‌هاي اين خانه‌ها کارتون مي‌بينند؟! اصلا چيزي به نام تلويزيون اينجا تعريف شده است؟ نمي‌دانم چرا امروز ياد هر چيز مي‌افتم غصه‌‌ام مي‌گيرد... آن از توت، اين هم از کارتون بل و سباسدين!

کوه زباله، شهربازي بچه‌هاي کوره‌پزخانه

کمي‌ که مي‌گذرد، ناگهان درهاي خانه‌ها يکي‌يکي باز مي‌شود و از هر خانه 5-4 تا بچه قد و نيم‌قد بيرون مي‌آيد. احتمالا صداي ماشين بچه‌ها را از خانه بيرون کشانده. احتمالا که نه! حتما! در آن برهوت بي‌آب و علف هر صدايي مي‌تواند هيجان‌انگيز و جذاب باشد؛ مخصوصا براي بچه‌ها!

در عرض چند دقيقه پهنه خاکي و ساکت غلغله مي‌شود. بچه‌ها از ديدن هم، چنان شاد مي‌شوند که انگار هيچ غمي در زندگيشان وجود ندارد.

کوه زباله‌ها، خيلي زود تبديل مي‌شود به شهربازي بچه‌ها. بي‌پروا و جسور مي‌پرند وسط کوه زباله‌ها و سر به سر سگ سفيد مي‌گذارند. سگ هم شروع به پارس کردن مي‌کند. حتما توي دلش به بچه‌ها مي‌گويد، اگر باز بودم حاليتان مي‌کردم که با کي طرف هستيد.

آخر دنيا

اينجا انگار آخر دنياست. زمين، تا چشم کار مي‌کند خاک است و خاک! ميان خاک، کودکاني زير هرم آفتاب و تل زباله مي‌دوند و مي‌خندند. اين بچه‌ها انگار نمي‌دانند کجا زندگي مي‌کنند، بي‌هراسي از هيچ، بازي مي‌کنند و بازي مي‌کنند.

چند دقيقه‌اي نمي‌گذرد که درهاي خانه‌ها يکي‌يکي‌ باز مي‌شود و از هر در يک زن بچه بغل بيرون مي‌آيد. انگار فقط زن‌ها و بچه‌ها در خانه هستند. خبري از مردها نيست. کسي چه مي‌داند کجاي شهر دنبال کارند يا شايد هم مثل شوهر صغري خوابيده‌اند گوشه خانه از مريضي يا اعتياد يا...

صغري اولين نفري بود که با من هم‌کلام شد. زني لاغر با چهره‌اي معمولي. چادر گلدار تيره بر سر داشت و يک بچه 6-5 ماهه بغلش بود. لبخند خجولي بر لب داشت و موقع حرف زدن نگاهش را از نگاهم مي‌دزديد و به خاک داغ زمين زل مي‌زد. پرسيدم:

- شوهرت کجاست؟

- خوابيده توي خانه.

- چرا؟ اين وقت روز؟

- مريض است. چند ماهي مي‌شود که خانه‌نشين شده.

زندگي خرج دارد

- خرج زندگيت را از کجا مي‌آوري؟

- پسر بزرگم ترک تحصيل کرد و رفت دنبال کار.

- چند سالش است؟

- 15 سال. برادر کوچکترش هم بعد از فصل امتحانات ديگر قرار نيست به مدرسه برود. او هم بايد برود کمک‌دست برادر بزرگترش.

مي‌پرسم: چند تا بچه داري؟ آرام مي‌گويد شش تا.

زير لب تکرار مي‌کنم، شش‌ تا! انگار مي‌خواهم مطمئن شوم.

نگاهي به سر و وضع خانه‌اش مي‌کنم و توي دلم مي‌گويم... توي اين نداري شش تا بچه؟!

مي‌پرسم: وقتي زن شوهرت شدي چکاره بود؟ با لبخند شرمناکي مي‌گويد؛ کارگر.

- خانه‌ات کجا بود؟

- يک کوره ديگر!

با تمام اينها طاقت نمي‌آورم و حرف دلم را بر زبان مي‌آورم... چرا 6 تا بچه؟ فقط مي‌خندد. انگار اتفاق خنده‌داري در ميان باشد. مي‌گويد: دلم مي‌خواست تو را به خانه‌ام ببرم اما شوهرم خوابيده. تازه خوابش برده بيدار شود کفري مي‌شود. نه که خيلي درد مي‌کشد به زور خوابش مي‌برد. به زور قرص!

مهماني در خانه محقر راضيه

کنار صغري ايستاده‌ام که خانم ديگري به جمع ما مي‌پيوندد. صغري لبخندي مي‌زند و مي‌گويد؛ سلام راضيه.

راضيه با دستپاچگي جواب سلامش را مي‌دهد و بي‌آنکه مقدمه‌اي در حرف‌هايش داشته باشد خيلي ساده و صميمي مي‌گويد؛ شوهر صغري مريض است. بياييد خانه ما، هوا خيلي گرم است. اينجا گرمازده مي‌شويد.

تعارف هول‌هولکي‌اش را خيلي زود مي‌پذيرم. هوا گرم‌تر از آن است که تاب ماندن زير آفتاب تيز کوره‌پزخانه را داشته باشم. جلوي در خانه راضيه که مي‌رسيم پرده توري مندرس و پاره جلوي در را کنار مي‌زند و صدا مي‌زند... مرضيه... مرضيه! مهمان داريم.

يک در زنگ زده آبي رنگ پشت پرده توري جا خوش کرده و خبر از احوالات درون خانه مي‌دهد.

بين پرده توري و در آهني يک متر فاصله هست. در آن فاصله يک متري تا دلت بخواهد آشغال جمع شده. البته از ديد من آشغال است. آنها براي راضيه وسايل مهم زندگي هستند. چند دبه کهنه آب و چند پيت حلبي و يک گاز پيک‌نيکي و چند تکه تخته!

داخل خانه يک بچه يک ساله با موهايي که از ته تراشيده شده اولين چيزي است که توجهم را جلب مي‌کند. مي‌پرسم: اسمش چيست؟ مي‌گويد؛ نازنين...

خوب شد اسمش را پرسيدم وگرنه فکر مي‌کردم پسر است.

- چرا موهايش را از ته تراشيده‌ايد؟

مي‌خندد و جوابي نمي‌دهد.

دخترک بي‌مو، صورت تپل و سفيدي دارد. برعکس چهره سبز و لاغر مادرش! اما اصلا سر سازگاري ندارد و به محض ديدن من مي‌زند زير گريه.

مادرش مي‌گويد؛ اينجا آدم‌هايي با سر و وضع شما ديده نمي‌شوند. نازنين فکر کرده شما دکتر هستي. به خاطر همين ترسيده. يکي دو باري که او را به شهر برده‌ايم فقط براي رفتن به دکتر بوده و اين بچه تصوري از آدم‌هاي داخل شهر ندارد. شما ببخشيد.

لحظه‌اي بعد مرضيه از اتاق پشتي مي‌آيد و خواهر کوچکش را در آغوش مي‌گيرد و به اتاق پشتي مي‌برد.

اين خانه بي‌پنجره است

فضا که آرام مي‌شود فرصت مي‌کنم نگاهي به خانه محقر راضيه بيندازم. خانه که چه عرض کنم. دو تا اتاق تو در تو با يک معماري ساده و ابتدايي که يک پرده نازک دو اتاق را از هم جدا کرده.

خانه ساده راضيه حتي راهي براي ورود نور خورشيد هم ندارد. چون پنجره‌اي در اين خانه تعبيه نشده. البته آن کنار يک سوراخ روي سقف کنده‌اند که خورشيد، تمام زورش را زده که از آن روزنه کوچک کمي در اين خانه تاريک خودنمايي کند. البته تلاشش خيلي موثر واقع نشده چون تاريکي، سهم بزرگ اين خانه از تمام هستي است.

بچه‌هاي راضيه که با شنيدن صداي ماشين ما به بيرون رفته‌اند حالا فهميده‌اند که يک مهمان در خانه‌شان هست و يکي‌يکي به داخل خانه مي‌آيند تا ببينند چه خبر است.

مرضيه و نازنين را که ديده بودم. مرضيه 15 ساله است و نازنين يک ساله. حالا رضا و مصطفي و ريحانه هم مي‌آيند و قد و نيم قد دور تا دور اتاق 12 متري مي‌نشينند.

بالاي شهر کوره‌پزخانه

ريحانه 6 ساله است و هنوز به مدرسه نمي‌رود. اما مصطفي که 13 سال دارد مي‌گويد درسم خوب است ولي رضا بايد امسال ترک تحصيل کند. او 17 ساله است و حالا بايد کار کند. فصل کار در کوره است و بچه‌ها بايد خودشان را آماده کنند.

مي‌پرسم: تفريح اين بچه‌ها چيست؟

با اعتماد به نفس مي‌گويد: همين‌جا توي خاکي‌ها بازي مي‌کنند.

- تا به حال به شهربازي رفته‌اند؟

- نه خانم. از اينجا تا هرجا،مي‌داني چقدر راه است! همين که موقع برگشت از مدرسه و سرکار فرصت بازي دارند بايد خدا را شکر کنند. بعضي از بچه‌هاي اينجا همين قدر هم زمان براي بازي ندارند و بايد مدام کار کنند. بچه‌هاي من به نسبت بقيه بچه‌ها خوشبخت‌ترند. برويد کوره پايين را ببينيد به حرف من مي‌رسيد.

تازه مي‌فهمم اينجا که الان من هستم بالاي شهر کوره‌پزخانه است. گويا کمي پايين‌تر اوضاع خراب‌تر از اين حرف‌هاست. دل توي دلم نيست که زودتر به آنجا بروم. تصورش هم برايم دردناک است يعني از اين بدتر هم داريم؟!

تا کوره پايين راه زياد است. بايد با ماشين برويم. داخل ماشين که مي‌نشينيم حسابي دم کرده و داغ است. حالا ديگر از کولر مهربان هم خبري نيست.

به ناچار شيشه‌ها را پايين مي‌دهيم تا شايد کمي از اين دم‌کردگي نجات پيدا کنيم. راه همچنان خاکي است. کوره از دور پيدا است. کمي که جلوتر مي‌رويم نشانه‌هايي از خانه و زندگي ديده مي‌شود. وقتي مي‌رسيم بچه‌ها شتابان از خانه‌هايشان بيرون مي‌آيند و در چشم به هم‌زدني زمين‌هاي خاکي اطراف کوره پر از بچه مي‌شود.

بچه‌هاي قد و نيم قد حالا شده‌اند هيات همراه ما و هر کجا مي‌رويم همراهمان مي‌آيند. بعضي‌هايشان دمپايي‌هاي لنگه‌به‌لنگه پوشيده‌اند و بعضي‌ها پابرهنه‌اند. جگرم کباب مي‌شود. يعني پاهاي کوچکشان روي اين زمين داغ نمي‌سوزد؟ نمي‌دانم چطور مي‌شود به اين کودکان چموش نزديک شد. آنها آنقدر تند و تيزند که مثل ماهي از دست آدم ليز مي‌خورند.

بچه‌ها بدو بدو يک سراشيبي تند را پايين مي‌روند و ما هم پشت سرشان حرکت مي‌کنيم. يکهو در پيچ سراشيبي چنان گرد و خاکي به پا مي‌‌کنند که انگار طوفان شده. چشم چشم را نمي‌بيند. به ناچار با چشم بسته سراشيبي را پايين مي‌روم و وقتي چشمانم را باز مي‌کنم در انتهاي سراشيبي، يک دنيا آجر را مي‌بينم که روي هم چيده شده‌اند.

کنار آجرها يک عالم بچه‌ مشغول قالب زدن خشت‌ها هستند و کمي آن طرف‌تر چند نفر در حال لگد کردن گل‌ها!

دختر و پسر هم ندارد. همه بچه‌ها زير اين آفتاب تموز، مشغول کارند و من حيران و شرمنده فقط نگاهشان مي‌‌کنم. ياد چند لحظه پيش مي‌افتم که چقدر از هواي دم کرده ماشين شاکي بودم. اين بچه‌ها اما انگار از جنس ديگري هستند. طفلکي‌ها بي‌آن که لحظه‌اي دست از کار بکشند فقط قالب مي‌زنند و قالب مي‌زنند و قالب مي‌زنند.

عجب دنياي سفتي دارند اين فرشته‌هاي خاک آلود.

اينجا کفش معني ندارد

نزديک‌تر که مي‌رويم دختر جواني کنارم مي‌آيد. چشمان سياه و درشتي دارد. وقتي مي‌خندد گونه‌اش چال مي‌افتد. يک طور عجيبي دوست داشتني است يک چادر گل‌دار دور کمرش پيچيده و يک جفت دمپايي پلاستيکي سفيد به پا دارد.

دمپايي‌هايش آنقدر خاک خورده‌اند که تقريبا نشانه‌اي از سفيدي در آنها نمانده. همانطور که به دمپايي‌هايش نگاه مي‌کنم با خودم فکر مي‌کنم، اينجا در اين برهوت پرآجر، چيزي به نام‌ «کفش» معني دارد؟

دختر جوان بي‌آن که نامم را بداند، صدايم مي‌کند: «خانم! بيا برويم آن طرف کنار قالب‌‌هاي آجر، شوهرم آنجاست. برويم شوهرم را نشانت دهم.» نگاهي به چهره معصوم و با نمکش مي‌‌اندازم...؛ «شوهرت؟ مگر تو چند سال‌ داري؟ »

- «هجده سال، تازه دو تا هم بچه دارم.»

پانزده ساله که بودم مادرم گفت ديگر لازم نيست درس بخواني. بايد ازدواج کني. من را دادند به پسر دايي‌ام. همان که آنجا دارد گل‌ها را لگد مي‌کند براي آجر! او پسر دايي‌ام غفور است البته حالا ديگر پدر بچه‌هايم است.

اين موتور ارباب است

- راستي اسمت را به من نگفتي.

- فائزه، اسمم فائزه است. توي همين کوره کار مي‌کنم. خانه‌ام بالاي آن سراشيبي است. بچه‌ها داخل خانه خوابيده‌اند. هر دويشان من هم در را رويشان بسته‌ام و آمده‌ام بيرون. عادت دارند از وقتي به دنيا آمده‌اند من ناچار بودم کار کنم به خاطر همين در را رويشان مي‌بستم و مي‌رفتم سرکار.

- چکار مي‌کني؟

- آجر قالب مي‌زنم، از صبح خيلي زود تا غروب. بهار که مي‌شود به تهران مي‌آييم و در کوره کار مي‌کنيم. زمستان‌ها به شهرمان مي‌رويم. به خواف! اطراف مشهد است.

هوا بي‌رحمانه گرم است. فائزه اما چنان تند تند قدم بر مي‌دارد که گويا اصلا گرما را حس نمي‌کند. آن جلو يک موتور پارک شده مي‌پرسيم؛ اين موتور مال شماست؟ انگار که حرف خنده‌داري زده باشيم قهقهه‌اي سر مي‌دهد و مي‌گويد؛ مال ما؟!! دلت خوش است. ما موتورمان کجا بود، اين موتور ارباب است.

هر 1000 آجر سي‌هزار تومان

- ارباب؟! مگر داريم هنوز؟

هر دو از حرف‌هاي هم تعجب مي‌کنيم. او از حرف‌هاي من و من از حرف‌هاي او!

- مگر مي‌شود نداشته باشيم؟ ما براي ارباب کار مي‌کنيم. او صاحب کوره است. آجرهايي که قالب زده‌ايم را از ما مي‌خرد.

- چند مي‌خرد؟

- هر 1000 تا آجر مي‌کند سي‌هزار تومان!

 

نگاهي به آجرها مي‌اندازم. انبوه آجرهايي که فائزه و همکارانش قالب زده‌اند زير نور آفتاب منتظر خشک شدن هستند.حالا مي‌فهمم که چرا اينها از گرما فراري نيستند. هرچقدر آفتاب شدت بيشتري داشته باشد، آجرهايشان زودتر خشک مي‌شود. کنار انبوه آجرها پسرکي با کلاه حصيري مشغول قالب زدن است. از وقتي‌ آمده‌ايم يک لحظه هم دست از کار نکشيده. از فائزه مي‌پرسم؛ اسم آن پسر چيست؟ مي‌گويد؛ اسمش بهروز است. پدرش فوت شده. مجبور است بيشتر کار کند. آخر او خرج خانواده‌اش را مي‌دهد.

 

دنياي جدي بهروز

 

نگاهي به پسرک مي‌اندازم. آنقدر همه چيز را جدي گرفته که حتي حاضر نيست با صحبت کردن با ما وقتش را تلف کند. حق هم دارد براي او همه چيز جدي است. دنيا، آدم‌هايش، کار، آجر و حتي سي‌هزار تومان به ازاي 1000 آجر!

حواسم به بهروز است که متوجه مي‌شوم فائزه غيبش زده. هرچه نگاه مي‌کنم پيدايش نمي‌کنم. زل مي‌زنم به آجرها و کودکاني که سرسخت‌تر از آجرهاي سمج مشغول کارند. ارباب را نمي‌بينم اما موتورش چنان رعب و وحشتي ايجاد کرده که کارگران، حتي لحظه‌اي آرام نمي‌گيرند. چشم مي‌گردانم تا در بين اين آدم‌هاي نحيف و کهنه‌پوش يک آدم مرتب و اتو کشيده پيدا کنم. حتما سر و وضع ارباب با اينها فرق دارد. در حال نگاه کردن هستم که فائزه را مي‌بينم که سمتم مي‌آيد. اين بار يک بچه در آغوش دارد. پسرش آرمين از خواب بيدار شده و فائزه انگار که علم غيب داشته باشد، سراغ او رفته.

دختر و پسر؛ ندارد همه بچه‌ها کار مي‌کنند

چهره پسر فائزه مثل خودش بانمک و دوست‌داشتني است. اخم شيريني صورت مهتابي‌اش را پر کرده و با تعجب زل زده به من.

راه که مي‌روم کفش‌هايم پر خاک مي‌شود. بچه‌ها همچنان در خاک بازي مي‌کنند. آنهايي که زوري به دستانشان دارند و مي‌توانند آجرها را بلند کنند، آن طرف‌تر مشغول کارند. دختر و پسر هم ندارد.

با فائزه کنار آجرها مي‌روم. همانجا که شوهرش غفور مشغول آماده کردن گل براي قالب زدن است. غفور تا زانو توي گل فرو رفته و سرش را پايين انداخته تا ببيند که گل‌ها يکدست شده‌اند يا نه. کلاه حصيري‌اش حسابي چهره‌اش را پوشانده و من صورتش را نمي‌بينم. نزديک که مي‌شويم، فائزه صدايش مي‌کند غفور؛ مهمان داريم. غفور سرش را بلند مي‌کند و لبخند محوي صورت خسته‌اش را پر مي‌کند خوش‌آمديد. فائزه دعوتشان کن بيايند خانه!

فائزه لبخندي مي‌زند و مي‌گويد؛ حتما.

جاي شکرش باقي است

حالا که قرار است به خانه‌اش بروم مثل غزال در آن برهوت مي‌دود. تند تند مي‌رود تا در خانه‌اش را باز کند. آرمين را من بغل مي‌کنم تا براي يک لحظه هم که شده حس کنم کار کردن در آن گرما چه حسي دارد. البته اگر اين کار را بتوان با کار آن بچه‌ها مقايسه کرد. خنده‌‌دار است اما فعلا همين از دستم بر مي‌آيد. سراشيبي خاکي را بالا مي‌روم و سنگيني کودک فائزه در آغوشم دو چندان مي‌شود. وارد خانه 12 متري فائزه که مي‌شوم خدا را شکر مي‌کنم. گاهي يک سرپناه 12 متري هم مي‌تواند چقدر خوشحال کننده باشد. همين که از دستان لجباز آفتاب خلاص شده‌ام جاي شکرش باقي است. حالا مي‌فهمم که اين جماعت چرا آنقدر راضي هستند. چيزي نديده‌اند غير از خودشان و خودشان! همين است که يک سرپناه کوچک و محقر که متعلق به ارباب است آنقدر برايشان باارزش است!

دلتنگي فائزه تمامي ندارد

کودک دوم فائزه هنوز خواب است و من براي اين که بيدارش نکنم خيلي زود از خانه 12 متري فائزه بيرون مي‌‌آيم. اصرار مي‌کند که بيشتر بمانم. مي‌گويد، هيچ کس به خانه من نمي‌آيد. دلم در اين بيابان بي‌آب و علف گرفته. هر وقت گذرت افتاد سري به من بزن.

قول مي‌دهم که باز هم بيايم... قول مي‌دهم.

سوار ماشين که مي‌شوم چشمان فائزه پر از اشک مي‌شود. انگار سال‌هاست مرا مي‌شناسد.

ماشين حرکت مي‌‌‌کند و فائزه همچنان همانجا ايستاده. معلوم است که خيلي دلتنگ است. دخترک هجده ساله کوره پزخانه که حالا دو کودک را در قصه زندگي‌اش به دوش مي‌کشد. دوباره وارد جاده خاکي مي‌شويم و من از شيشه عقب فائزه را مي‌بينم که با دلي‌ تنگ هنوز ايستاده و زل زده به چرخ‌هاي خاک آلود ماشين!

در خانه ما چند آجر به کار رفته؟

توي راه ذهنم حسابي درگير است. به خوشبختي فکر مي‌کنم و به آدم‌ها. واقعا دل خوش سيري چند؟ آدم‌هاي اينجا دلخوش‌ترند يا مردمان شهر؟ معني خوشبختي چقدر فرق دارد بين مردمان کوره‌پزخانه و مردمان شهر! در دنياي آجري کوره پزخانه، کساني خوشبخت‌ترند که آجرهاي بيشتري را قالب بزنند. هر هزار آجر مي‌کند 30 هزار تومان! صداي فائزه باز هم در گوشم مي‌پيچد.

اينجا بچه و بزرگ معني ندارد همه بايد براي آن سي‌هزار تومان عرق بريزند. اين آجرها بايد آنقدر زياد شود که ساختمان‌هاي سر به فلک کشيده شهر، زودتر قد بکشند و بالا بروند.

راستي خانه ما چند آجر دارد و براي هر آجرش چند کودک آفتاب سوخته در کوره پزخانه‌ها مشغول کارند؟ در برج‌ها و مراکز تجاري لوکس شهر من چند آجر به کار رفته؟ چند تا سي‌هزار تومان نصيب دستان پينه بسته اهالي دلتنگ کوره‌پزخانه شده تا ما در آسايش باشيم؟ ذهنم خسته‌‌تر از آن است که حال و حوصله حساب و کتاب داشته باشم. فقط مي‌دانم روز گرمي را پشت سر گذاشته‌ام. خيلي گرم.

چشمانم را مي‌بندم و سرم را به صندلي ماشين تکيه مي‌دهم. کولر ماشين باز هم روشن است. دوستم مي‌گويد، من سرانگشتي حساب کرده‌ام. هر کدام از اين بچه‌‌‌ها روزانه 20 کيلومتر راه مي‌روند و 20 تن آجر جابجا مي‌کنند!

اصلا دلم نمي‌خواهد چشمانم را باز کنم. حتي دلم نمي‌خواهد تائيدش کنم. کاش رياضي‌اش آنقدر خوب نبود.
گزارش : مرجان حاجی حسنی

کد مطلب: 56500
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *