۰
دوشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۱
گفت‌وگو با دختر جواني که حين توزيع غذا به کارتن خواب‌ها در چاه هجده متري سقوط کرد

خدا تا اعماق چاه با من پايين آمد

مي‌گويند روزي بين رستم و گرگين نبرد سختي در گرفت و گرگين در پس اين نبرد، رستم را داخل چاه انداخت. رستم، ساعت‌ها در چاه گرفتار بود تا اين که اسفنديار از ماجرا خبردار شد و خودش را به چاه رساند. اما قبل از اين که رستم‌‌ را از چاه بيرون بکشد از او قولي گرفت. اسفنديار از رستم خواست همانجا، ته چاه، گرگين را ببخشد و کينه گرگين را همانجا ته چاه بگذارد و بيرون بيايد. بخشيدن گرگين در آن شرايط کار ساده‌اي نبود اما رستم درخواست اسفنديار را مي‌پذيرد و کينه و دشمني را همانجا در اعماق چاه مي‌گذارد و با کمک اسفنديار از چاه بيرون مي‌‌آيد...
خدا تا اعماق چاه با من پايين آمد

مي‌گويند روزي بين رستم و گرگين نبرد سختي در گرفت و گرگين در پس اين نبرد، رستم را داخل چاه انداخت. رستم، ساعت‌ها در چاه گرفتار بود تا اين که اسفنديار از ماجرا خبردار شد و خودش را به چاه رساند. اما قبل از اين که رستم‌‌ را از چاه بيرون بکشد از او قولي گرفت. اسفنديار از رستم خواست همانجا، ته چاه، گرگين را ببخشد و کينه گرگين را همانجا ته چاه بگذارد و بيرون بيايد. بخشيدن گرگين در آن شرايط کار ساده‌اي نبود اما رستم درخواست اسفنديار را مي‌پذيرد و کينه و دشمني را همانجا در اعماق چاه مي‌گذارد و با کمک اسفنديار از چاه بيرون مي‌‌آيد...

واقعيت اين است که هر کدام از ما در وجودمان يک چاه داريم که به نوعي در چاه وجوديمان اسير شده‌ايم. يکي در چاه کينه و ديگري در چاه طمع و آن يکي در چاه حسد!

اين چاه‌ها هميشه در وجود آدمي بوده و خواهد بود تا شايد يک روز ياد بگيريم خودمان را از اين چاه‌هاي سياه نجات دهيم و لباس زيباي انسانيت به تن کنيم.

قصه چاه، در ادبيات و آيين ما بارها و بارها تکرار شده اما زيباترين و معروف‌ترين قصه چاه، قصه حضرت يوسف(ع) است. مي‌گويند وقتي کاروانيان براي کشيدن آب به چاه حضرت يوسف‌(ع) رسيدند و او را داخل چاه يافتند به يکديگر مژده دادند...

«قال يا بشري هذا غلام» «مژده باد که اين کودکي است، زيبا و دوست داشتني» سوره يوسف آيه 19

کاش هر کدام از ما که در چاه وجودي خود اسير شده‌ايم، روزي به اين درک و مقام برسيم که با زيبايي از چاه بيرون بياييم تا قدسيان مژده دهند که يک انسان ديگر از چاه ناآگاهي بيرون آمد و عزيز خدا شد.

آن شب تابستاني

قصه ساناز، از يک شب تاريک آغاز شد. آن شب، شب تولدش نبود اما شک ندارم که شب تحولش بود.

يک شب تاريک در ميدان شوش! بيست و يکم مرداد پارسال، يعني سال 94! نسيم بي‌رمق تابستان‌ لاي برگ‌هاي درختان پارک شوش خودنمايي مي‌کرد و چمن‌هاي افسرده پارک، زير پاي کارتن‌خواب‌هاي خميده، سرفرود آورده بودند. داخل پارک را که نگاه مي‌کرد انگار عده‌اي به پيک‌نيک آمده‌اند. جمعيت، در سياهي شب کيپ تا کيپ نشسته بودند. اما نزديک‌تر که مي‌رفتي خبري از پيک‌‌نيک و تفريح و شب‌هاي شاد تابستان نبود. آنجا خانه کارتن‌خواب‌ها بود. يک خانه بي‌‌سقف که تمام دارايي‌ ساکنانش يک کيسه پلاستيک و چند تکه وسيله بود که اگر داخلش را مي‌گشتي جز لباس کهنه و وسايل به درد نخور چيزي پيدا نمي‌کردي.

دختر چاه يا دختر معجزه

اين را تا اينجا داشته باشيد تا برويم سراغ ساناز داوودي‌زاده که آن شب به پارک شوش رفته بود. آن هم ساعت يازده شب!‍ کمي عجيب است اما پاي حرف‌هايش که مي‌نشينم قصه عجيب‌تر هم مي‌شود آنقدر که چشمانم از تعجب باز مي‌ماند.

ساناز داوودي‌زاده قصه‌اش را برايم تعريف مي‌کند و از اينجا به بعد داستان بيست‌و يکم مرداد را از زبان خودش روايت مي‌‌کنم...

من ساناز هستم؛ بعضي‌ها به من لقب دختر چاه داده‌اند و بعضي‌ها هم دختر معجزه صدايم مي‌کنند. شايد کمي عجيب باشد که يک دختر ساعت يازده شب به ميدان شوش برود. آن همه وسط آن هم معتاد!

اما واقعيت اين است که آن شب، من تنها نبودم. آن شب طبق معمول هر چهارشنبه با اعضاي گروهمان به پارک شوش رفته بوديم تا براي کارتن‌خواب‌ها غذا ببريم.

زير پايم خالي شد

بچه‌هاي گروه همگي به محل قرار يعني پارک شوش رسيده بودند و غذاها دست به دست از ماشين‌ها پياده مي‌شد. کارتن‌خواب‌هاي گرسنه هم کمي آن طرف‌تر به صف شده بودند و در انتظار غذا بودند.

من همراه يکي از بچه‌هاي گروه، آنجا رسيدم و از ماشين پياده شدم. او داشت ماشين را پارک مي‌کرد و من حواسم به پارک کردن او بود. شب پرهياهويي بود. آن طرف کارتن‌خواب‌ها اين طرف بچه‌هاي گروه ما و ماشين‌هايي که يکي يکي کنار خيابان پارک مي‌کردند تا براي کمک به صف غذا نزديک شوند. همه اينها فقط چند لحظه بود و من فکر مي‌کردم چند دقيقه ديگر به جمع دوستانم خواهم پيوست و در توزيع غذا به کارتن‌خواب‌ها کمکشان خواهم کرد. اما راست مي‌گويند که آدمي از يک لحظه بعد خودش هم خبر ندارد. به محض اينکه يکي دو قدم برداشتم، ناگهان زير پايم خالي شد... يعني خالي بود. شرکت آب و فاضلاب کنار خيابان چاهي به عمق هجده متر کنده بود و بي‌آنکه حفاظ يا حصاري برايش بگذارد، چاه را رها کرده بود و رفته بود!

خودم را دربست به خدا سپردم

وقتي داخل چاه افتادم، نفهميدم چه اتفاقي دارد مي‌افتد و الان کجا هستم. فقط ديدم که همه جا تاريک شد و من مانده‌ام و يک جاي ناشناخته که اصلا نمي‌دانم چيست.

تمام اين اتفاقات در عرض چند ثانيه اتفاق افتاد در آن چند لحظه من مانده بودم و خدا. همانطور که داشتم سقوط مي‌کردم به خدا گفتم: خدايا، من نمي‌دانم اينجا کجاست و چه اتفاقي دارد برايم مي‌افتد؛ فقط مي‌خواهم خودم را بست به تو بسپرم. طبق قولي که به خدا داده بودم اصلا دست و پا نزدم و کامل خودم را رها کردم. وقتي خودم را سپردم انگار ورق برگشت. از نيمه‌هاي چاه انگار من نبودم و از وجود خودم خارج شده بودم. ذهنم کاملا خاموش و آرام بود البته کاملا به هوش بودم و در تمام مدت سقوط اصلا بي‌هوش نشدم.

دو دستش من را گرفته بود

چاه، هر لحظه تاريک‌تر و تاريک‌تر مي‌شد و من آرام‌تر و آرام‌تر. بعدها فهميدم که اطراف چاه و پر از ميلگرد بوده و اگر من دست و پا مي‌زدم قطعا اين ميلگردهاي آهني داخل بدنم فرو مي‌رفت و خيلي اتفاقات ناگوار منتظرم بود. اما آن چند ثانيه اتفاقات عجيبي برايم رخ داد که قابل وصف نيست. حس مي‌کردم داخل جسمم نيستم. يک حس رهايي خاصي داشتم که با هيچ کلامي نمي‌توانم توصيفش کنم. آنقدر رها بودم که يک لحظه که دستم به يکي از ميلگردهاي اطراف چاه برخورد کرد و کمي خراش برداشت به خودم آمدم و فهميدم که جسم دارم. آن لحظه نه ترسي داشتم و نه نگراني و اندوهي. انگار خدا با دو دستش، جسم مرا گرفته بود و مواظبم بود. حس حضور خدا را در تک تک ثانيه‌هاي چاه آنچنان احساس مي‌کردم که آن لحظه‌ها را با هيچ چيز عوض نمي‌کنم. آنجا در اعماق چاه، من خدا را با تک‌تک سلول‌هاي بدنم لمس کردم. خدا تا اعماق چاه با من پايين آمد، فقط براي اينکه بگويد... ساناز! من هستم.

چطور ممکن است من زنده باشم!

وقتي افتادم ته چاه، پاهايم محکم خورد روي ميله پليکا که ته چاه بود. آنقدر به هوش بودم و متوجه همه چيز بودم که دقيقا فهميدم اول پاي چپم خورد روي لوله و بعد پاي راستم. بعد پرت شدم يکم جلوتر. انگار يکي من را نشاند. اين اتفاقات آنقدر عجيب بود که اصلا تصورش را هم نمي‌کردم که هجده متر سقوط کرده باشم. حالا که فکرش را مي‌کنم اصلا با عقلم جور درنمي‌آيد که با اين شتاب و جاذبه و عمق پرتاب، چطور ممکن است الان من زنده باشم!

وقتي ته چاه پرت شدم بدنم هنوز گرم بود و اصلا دردي حس نمي‌کردم. به خدا گفتم؛ دمت گرم. انگار طوري نشده. لطفا حالا که انقدر مواظبم بودي يک کاري کن که کارم با آتل و اينجور چيزها حل شود تا پدر و مادرم دچار دردسر نشوند. بعدها از اين فکرم خنده‌ام گرفت. آن موقع نمي‌دانستم چه بلايي سرم آمده!

ساناز... زنده‌اي؟!

چند ثانيه بعد به خودم گفتم، ساناز معلوم نيست کجا افتاده‌اي و چه بلايي بر سرت آمده. تا چشم کار مي‌کند سياهي است و سياهي. حالا نه کسي صدايت را مي‌شنود و نه کسي تو را مي‌بيند. يک فکري کن که خودت را نجات دهي.

در همين فکرها بودم که شنيدم يکي از بچه‌هاي گروه با اضطراب از بالا داد مي‌زند... ساناز... ساناز... زنده‌اي؟! صدايش را که شنيدم خيالم راحت شد. تمام قوايم را در صدايم جمع کردم و داد زدم... من زنده‌ام.

بالاي چاه همهمه بود. من صداي تک‌تک بچه‌ها را مي‌شنيدم. استرس‌ها و اضطراب‌هايشان را درک مي‌کردم اما خودم آرام و بي‌استرس ته چاه نشسته بودم. برايم جالب بود طوري سقوط کرده بودم که کيفم هنوز روي دوشم بود و گوشي موبايلم توي دستم. يعني اصلا دست و پا نزده بودم. اما وقتي ته چاه پرت شدم گوشي موبايلم از دستم افتاد.

45 دقيقه در اعماق چاه بودم

حدود 8-7 دقيقه بعد صداي ماشين آتش‌نشاني را شنيدم. آتش‌نشان‌ها که بالاي چاه رسيدند من صدايشان را به وضوح مي‌شنيدم که مي‌گفتند؛ زنده نمي‌ماند! در اعماق هجده‌متري زمين اصلا هوا نيست.

آنها که اين جمله را گفتند همان لحظه يک نسيم ملايم از سمت چپ چاه توي صورتم خورد. همه آنها نشانه‌هاي حضور خدا بود. اما آنها حرف خودشان را مي‌زدند. با تمام وجود داد زدم؛ اينجا هوا هست. اما آنها فکر مي‌کردند که من از شدت ضربه و ترس دارم هذيون مي‌گويم. خلاصه برايم يک اکسيژن فرستادند پايين که اصلا استفاده نکردم. آتش‌نشان‌ها آمده بودند اما چون مورد اضطراري بود پايين نمي‌آمدند و منتظر يگان ويژه بودند. خلاصه من 45 دقيقه در اعماق چاه ماندم و کم‌کم بدنم سرد شد و درد عميق از ناحيه دو پا تمام بدنم را فرا گرفت. ديگر داشتم از درد به خودم مي‌پيچيدم که يگان ويژه هم رسيد و يکي از ماموران آتش‌نشاني با احتياط وارد چاه شد.

با درد فراوان از چاه بيرون آمدم

خلاصه به هر سختي بود من را از چاه بيرون آوردند. اين که هجده متر ارتفاع را با درد وحشتناک دو پايم چطور بيرون آمدم چقدر درد کشيدم ‌و داد زدم بماند. وقتي رسيدم بيرون خيلي‌ها بالاي چاه بودند. تعدادي از بچه‌‌هاي گروه، تعدادي غريبه، عده‌اي از کارتن خواب‌ها و من بين دردهاي شديد همهمه‌ها را مي‌شنيدم و تمام فکرم پيش‌ گوشي موبايلم بود که ته چاه مانده و الان پدر و مادرم زنگ خواهند زد و نگران خواهند شد.

اما به محض اين که در آمبولانس مستقر شدم، موبايل يکي از همراهانم را گرفتم و به برادرم سعيد زنگ زدم و گفتم که من داخل جوب آب افتاده‌ام و گوشي‌ام را آب برده و پايم کمي خراش برداشته الان هم با بچه‌ها به بيمارستان مي‌روم تا پايم را آتل ببندند.

يک دروغ کوچولو

سعي کردم با صداي آرام و عادي از درد با سعيد صحبت کنم که نگران نشود. وقتي به بيمارستان رسيدم، اتاق احيا را برايم آماده کرده بودند چون به آنها اعلام شده بود که دختري که در چاه هجده متري سقوط کرده عازم بيمارستان است و آنها هم تصور کرده بودند که اين دختر چاه، حتما الان در حال اغما است. خلاصه من را به اتاق احيا بردند و در همان حين برادرم، سعيد خودش را به بيمارستان رسانده بود و سوال کرده بود، دختري که داخل جوب آب افتاده و پايش خراش برداشته کجا برده‌اند. آنها هم گفته بودند چنين موردي نداريم. فقط يک دختر جوان آورده‌اند که در چاه هجده متري سقوط کرده و الان هم در اتاق احياست.

چهره سعيد را هيچ وقت فراموش نمي‌کنم وقتي به اتاق احيا آمد. صورتش از شدت نگراني و اضطراب سرخ شده بود و فشارش آنقدر بالا رفته بود که من خودم را فراموش کرده بودم و نگران بودم که مبادا بلايي سر او بيايد و تمام تلاشم را کردم که آثاري از درد در چهره‌ام نباشد تا او را آرام کنم.

وقتي پدرم رسيد...

بعد از اين که برادرم با ماجراي سقوط من در چاه تا حدي کنار آمد، مانده بوديم که چطور اين قضيه را به پدر و مادرم اطلاع دهيم. خلاصه قرار بر اين شد که برادرم، سعيد به پدرم زنگ بزند و بگويد که دوستش حميد، دچار مشکل شده و ما الان بيمارستان کنار او هستيم و ممکن است نتوانيم شب به خانه بياييم. آن شب دوست پدرم منزل ما بود و پدرم از او خواسته بود که به بيمارستان بيايد تا اگر حميد کاري داشت برايش انجام دهد. وقتي دوست پدرم به بيمارستان رسيد و به جاي حميد من را روي تخت بيمارستان ديد، ناگهان از شدت ناراحتي روي دو زانويش نشست و من هيچ وقت آن صحنه را فراموش نمي‌کنم که دوست بلند قامت پدرم با ديدن اين صحنه چطور آشفته و پريشان شد.

در هر حال پدرم از طريق دوستش متوجه شد که قضيه حميد، يک قضيه ساختگي است و مصدوم اصلي دختر يکي يکدانه‌اش، ساناز است.

يک ساعت بعد پدرم با چشمان سرخ و چهره‌اي پريشان در بيمارستان بالاي سرم بود و عکس‌برداري‌ها و سونوگرافي‌ها حاکي از آن بودند که هر دو پاي من حسابي خرد شده.

هشت ساعت در اتاق عمل بودم

بايد به اتاق عمل مي‌رفتم. دکتر گفته بود استخوان‌هاي هر دو پايش آنچنان خرد شده که بايد تکه‌هاي استخوان را مثل پازل کنار هم بچينم. بنابراين در يک روز نمي‌شود هر دو پا را عمل کرد. يکي از پاها را امروز عمل مي‌کنم پاي بعدي را فردا.

ديگر نمي‌شد مادرم بي‌خبر بماند. به ناچار برادرم، سعيد صبح خيلي زود به خانه رفت، مادرم را از خواب بيدار کرد و به او گفت که ساناز توي جوب افتاده و پايش مو برداشته! خلاصه با هر طرفندي بود مادرم را به بيمارستان کشاند. اما چه آمدني! مادرم که رسيد داشتم آماده مي‌شدم که به اتفاق عمل بروم. سرو وضعم خاکي بود و مي‌دانستم که مادرم شوکه خواهد شد. باز هم تلاش کردم که درد را در درونم حبس کنم تا مادرم خودش را نبازد. اما اسم چاه که مي‌آمد ناخودآگاه همه پريشان مي‌شدند. در هر حال من را به اتاق عمل بردند و حدود هشت ساعت در اتاق عمل بودم. اما، خدا را شکر هر دو پايم در يک روز عمل شد و دکتر اعلام کرد که عمل پاهايم موفقيت‌‌آميز بود.

يک ماه خواب نداشتم

بعد از آن درد کشيدن‌هاي من شروع شد. حالا که عکس‌هاي پايم را نگاه مي‌کنم مي‌بينم طفلکي حق داشته آنقدر درد داشته باشد. عکس‌هاي راديولوژي پايم وحشتناک است اما با تمام وجود مي‌دانم که اين بهترين حالتي است که مي‌توانست براي من اتفاق بيفتد و مي‌دانم که همين که زنده هستم و مشکلم فقط شکستگي شديد دوپاست، بايد روزي هزار مرتبه خدا را شکر کنم. در طول مدت درمان دردهاي زيادي کشيدم. ماه اول که حسرت داشتم شب‌ها را بخوابم اما تا صبح درد مي‌کشدم و در طول شب فقط يکي دو ساعت مي‌خوابيدم.

تمام اعضاي خانواده‌ام کار و زندگيشان را رها کرده بودند و فقط به مراقبت از من مي‌پرداختند. آن روزها حال خيلي‌ها را با تمام وجود درک کردم. آن شب‌هايي که تا صبح از شدت درد خوابم نمي‌برد مدام ياد جانبازان کشورم بودم. واي که چقدر درد کشيده‌اند و من بي‌خبر بوده‌ام و خانواده‌هايشان چه رنج‌ها که کشيده‌اند و ما غافل بوده‌ايم.

نوشدارو بعد...

هميشه تمام حوادث از يک بي‌احتياطي آغاز مي‌شود. قطعا من هم بي‌احتياطي کرده‌ام که اين همه سختي کشيده‌ام اما سوالم اين است، شرکت آب و فاضلاب که وسط شهر آن هم در جاي پررفت و آمدي مثل شوش، چاهي با اين عمق حفر کرده نبايد يک حفاظ براي چاهش ايجاد کند تا در تاريکي شب يکي مثل من که به آن منطقه ناآشناست دچار چنين حادثه‌اي نشود.

جالب اين است که دو هفته بعد از عمل پاهايم از برادرم خواستم من را براي توزيع غذا به شوش ببرد تا از دور شاهد عشق‌ورزي بچه‌هاي گروهمان به کارتن خواب‌ها باشم. وقتي با ماشين از کنار چاهم رد شدم ديدم که دور چاه را حصار کشيده‌اند و براي هر چاه يک نگهبان گذاشته‌اند و يک نفر هم مسوول نگهبان‌هاي چاه شده، از شيشه ماشين به نگهبان چاه گفتم، مي‌داني من کيستم؟ من همان دختري هستم که دو هفته پيش داخل اين چاه افتادم. نمي‌شد زودتر اين کارها را انجام دهيد؟!

خدا را شکر که يک کارتن‌‌خواب داخل چاه نيفتاد

تا امروز که حدود ده ماه از افتادن من در چاه مي‌گذرد، خانواده‌ام حدود 90 ميليون براي درمان من هزينه کرده‌اند و من هنوز هيچ ديه و خسارتي بابت سقوط هم از مقصر اين حادثه که شرکت آب و فاضلاب است دريافت نکرده‌ام. گاهي با خودم فکر مي‌کنم، اگر يک کارتن‌خواب بي‌پناه به جاي من داخل چاه مي‌افتاد چه بلايي سرش مي‌آمد. نه صدايش به جايي مي‌رسيد و نه پولي براي درمان داشت و نه کسي را داشت که از او مراقبت کند. خدا را شکر مي‌کنم که اين اتفاق براي يکي از بي‌پناهان شهرم نيفتاد.

حاضرم دوباره در چاه بيفتم

من يک مدت با ويلچر حرکت مي‌کردم و بعد با واکر و عصا!

خدا را شکر با دعاي بي‌پناهاني که برايشان غذا برده بوديم روند درمانم به خوبي طي شد و من باز هم چهارشنبه‌شب‌ها به ديدنشان مي‌روم و هنوز هم همراه دوستان خوبم در گروه پرديس پاک پايان کارتن‌خوابي، خدمت‌رساني به کارتن‌خواب‌ها را ادامه مي‌دهم و با اينکه خيلي از چهارشنبه‌ها که بين کارتن‌خواب‌ها هستم، پاهايم خيلي درد مي‌گيرد اما هيچ وقت از اينکه به خاطر کارتن‌خواب‌‌ها داخل چاه افتادم پشيمان نيستم. چون با اينکه(چاه) واژه ترسناکي است اما زماني که من داخل چاه افتادم به قدري حس حضور خدا و رهايي را با تمام وجود درک کردم که براي اينکه آن حس را دوباره درک کنم حاضرم يک بار ديگر به چاه بيفتم.آن حس تکرار نشدني و بي‌نظير بود و خدا را شکر مي‌کنم که از لحظه سقوط در چاه تاکنون يک لحظه رهايم نکرده و من حس قشنگ رهايي در آغوش خدا را با هيچ چيز عوض نمي‌کنم.

هنوز هم با گروه پرديس پاک براي کارتن‌خواب‌ها غذا مي‌برم

اين روزها که با بچه‌هاي گروه پرديس‌پاک براي توزيع غذا بين کارتن‌خواب‌ها مي‌روم، خيلي از کارتن‌خواب‌ها من را مي‌شناسند.

البته بيشترشان ديگر کارتن‌خواب نيستند و با گروه ما به کمپ آمده‌اند و اعتيادشان را ترک کرده‌اند و حالا خيلي سالم در جامعه زندگي مي‌کنند.

جالب است که آنها شب سقوط من را در چاه خيلي خوب به ياد دارند و يکي از آنها مي‌گفت؛ شبي که تو در چاه افتادي من وسط پارک داشتم مواد مصرف مي‌کردم. اما از همان لحظه به خودم قول دادم که پاک شوم.

بعدها با بچه‌هاي پرديس‌پاک به کمپ رفتم و حالا هر وقت ياد مواد و خماري مي‌افتم از پاهاي شکسته ساناز خجالت مي‌کشم.
گزارش : مرجان حاجی حسنی

حالا من هم مي‌خواهم به همه کارتن‌خواب‌هايي که با گروه ما به کمپ آمدند و پاک شدند بگويم... همين ما را بس!

کد مطلب: 56161
نام شما

آدرس ايميل شما
نظر شما *